Monday, September 25, 2006
خمسه خمسه دارد توي جاده فرياد مي زند لات است نروي توي جاده ها سرباز
[+]
----------------------------------
[4]
برگ از درخت افتاد باد روی یک پاشنه می چرخید 1365 1366 1367 هشت سال نوری مترسکی شده ام پشت خاکریز
در سنگر تمام عکس ها را سنگسار کرده ام
بوی لنج و خور می آید کوسه ها گوشت جنگزده ها را نمی خورند
و تو بی هوا رویاهایم را
[+]
----------------------------------
[0]
پيچيده مي نويسم هرگز پيچيده مي نويسم تنها اينها حرفهاي ساده من نيست نمي تواني بهمي تا نيامده باشي توي سنگر
[+]
----------------------------------
[2]
Saturday, September 23, 2006
فرمانده کلاه آهنی دارد سرباز کلاه آهنی دارد گلوله کلاه آهنی دارد و هیچ کس برای هیچکس کلاه بر نمی دارد سرباز می افتد توی جاده کلاهش می افتد گلوله می خورد توی سینه کلاهش به کار می آید فرمانده می ترسد توی جبهه کلاهش را سفت می کند
[+]
----------------------------------
[2]
Friday, September 22, 2006
تاریخ هجری مرگ تاریخ هجری وفات تاریخ هجری سید مرتضا از مادر تاریخ هجری پرویز پدرام پوریا تاریخ هجری جفنگ جنگ تاریخ هجری خورشید از سرزمین مادری تاریخ هجری به قبیله های عرب تاریخ هجری خون قطعنامه باد و هرچه باداباد بگذار کشته بماند من بگذار لال بماند ما تاریخ هجری راه قدس کربلا تاریخ بمب لای درز جهان تاریخ هجری شیون زار زار
[+]
----------------------------------
[0]
تاریخ یادش می ماند ما را جمع می زند می گوید کشتند کشته شدند خسته شدند تسلیم شدند اسیر گرفتند اسم های ما ولی روی دیوار دنیا یادگار بماند کریم پانزده ساله نعیم شانزده سعدون بیست زیر این حرفها نامه من یه زینب هم باشد و صدای عباس که "برادر مرا دریاب" - چند چیز دیگر مانده؟ - خیلی رادیوی کوچک من قلقلی های محسن قرآن محمد و گریه های مجید - خمپاره ها نامردند ما بیخود شهید شدیم بدون حتی یک گلوله خمپاره های پشت خط نامردند
[+]
----------------------------------
[1]
Wednesday, September 20, 2006
روزی که خورشید یعنی می آید؟ روزی که خورشید از شانه های ما بیاید بالا و این همه ستاره که تو داری همه کیر شود سردار؟ می آید همچین روزی؟ از شما می پرسم می آید؟
[+]
----------------------------------
[1]
باران که می زد از پشت خاکریز یکی یکی آب می شدیم همه ی شمع ها خاموش تا جنگ دیگری که سلاح ها را این قصه عجیب سر درگمم کرده ما متولدان سال ِ چه ماه شبیه هم شده ایم؟
[+]
----------------------------------
[1]
Tuesday, September 19, 2006
اینجا خورشید توی آسمان خونی تری می رود پایین و سایه سیاه ستاره های سردوشی بعدش طلوع می کند - شب شده شما هنوز بیدارید جناب سروان؟
[+]
----------------------------------
[1]
Monday, September 18, 2006
هيچ چيز اينجا شبيه چيزهاي آن جا نيست كتريش جوش نمي آيد پتويش سوراخ است سيگارش نميچسبد دلش براي ميترا دلم براي رقيه دلت براي من تنگ مي شود اين جنگ لعنتي كي؟ تمام نخواهد شد من تير ميخورم منتظر نباش
[+]
----------------------------------
[1]
قسم به رد پایت توی خیابان فهمیده که این شهید حسین ها که کشته شدند همین همسایه های ما بودند جواد بودند کمی ولی صدایشان خوب بود و یکیشان که اسمش مجید بود دولوکس و جوانان و ذکر مصیبت آقای جیم دوست داشت و دوست دختر مو مشکی با سگرمه های درهم و سینه های آویزان مردهای خوبی بودند مردمان خوبی بودند رفتند زیر خاک همه درختهای خوبی بودند درختهای مهربان زردآلو
"بیبنم ناقلا این دستها که آن پشت پنهان کرده ای که خونی نیست؟"
"ای شیطان دوباره آدم کشتی؟"
"نه آقا به خدا رد خون همان بچه های اول انقلاب است که روی دستهایم مانده"
برو دستهایت را بشور. باید بروی سر کلاس... حیف آنهمه باغ زردآلو حیف آن سینه های آویزان بیخود جنگیدیم سرباز خیلی بیخود جنگیدیم همه اشان آدمهای خوبی بودند...
[+]
----------------------------------
[1]
Sunday, September 17, 2006
به خاطر من حرف نزن به خاطر اين هم كه تازه گفته اند مي مرده يا اين يكي كه توي با لباس غواصي راستي كسي نيامد اينجا سراغ من را بگيرد فردا بگو مي روم خانه سروان گفت تو ولي نيا زياد روضه مي خوانند
[+]
----------------------------------
[0]
Saturday, September 16, 2006
اوريانا جهان دارد در تو جريان مي يابد عريانا به پلاك هر كي كه در ويتنام جنگيده قدري از دوربين تو چسبيده بچه ها را زنها هنوز به ياد تو سقط مي كنند چپ هاي سبيل دار به ياد حرفهاي تو سيخ مي كنند توي رختخواب اوريانا جهان شبيه ما نبود شبيه هيچ بود جنگ جفت هيچ بود كاش به دنيا نمي آمديم هيچ وقت مادرم مثل تو مرا سقط مي كرد عريانا راحت بخواب تر اگر توانستي
[+]
----------------------------------
[4]
به احترام خبرنگار جنگی
زندگی جنگ و دیگر مرد کلاغ پر اوریانا پر ایتالیا سیاه می پوشد ؟ گمان نمی کنم به کودکی که زاده نشد گفته اند مادر می آيد مادر با اسب می آيد توتسی ها همه جا را خورده اند ملخ همه ی پایتخت ها را نموده است خبرنگار "خبر" شده است همه ی روزنامه ها تیتر می زنند "هجوم جنگنده های اسراییل" "کودتا در نپال" "اوریانا فالاچی درگذشت "
[+]
----------------------------------
[0]
Friday, September 15, 2006
چمنهاي اهواز سبز بود و رنگ پيراهن آبادان و دستهاي من سبز و خوني بود و چشمهاي من سبز بود و جابه جااي تنم سبز بود وقتي گلوله خوردم تمام دنيا پيراهن تو را پوشيده بودند
[+]
----------------------------------
[1]
Tuesday, September 12, 2006
جنگ علي را از فاطمه گرفت آرام را از علي و حقيقت را به بچه هاي در صف بستني مي داد
[+]
----------------------------------
[0]
تکمه ام که افتاد افتادم هم از پا هم از چشمهای تو که تنگ آمده بود پوتین برای پای من کمی گشاد بود آستین من هیچ گلوله ای به آسیاب دشمن نریخت من فقط صدای شلیک در کردم بوم بوم و قالبم که تهی شد گفتند زنده باد انگشتهای تو زیر تانک ماند گفتند تو از همه ی فهميده های این قصه فهمیده تری و من در سنگر به تکمه های پاره ام و انگشتی که دیگر تو را نشان نمی دهد خندیدم
[+]
----------------------------------
[1]
بهار! باز هم سبزی بــهار! بـاز هـم سـبــزی؟ تــو آشـــكـار و مـــن بـيـنا بـهــار! بــاز گــلــپوشــی چهقصه رفته با چشمم؟ بنــفــشه چــشــمورو دارد غـــمـــم هـــزار تـــــو دارد عـقـاب آهــنـيـنپـــيــكر فــكــنده زآســمان بــر سر كـــجــا تــگـرگ مـیبــارد نــصـيـب عــالــم از بــالا در آتـــــش دو ديـــــوانــه روانــه خــون خـــلــقی را مـــگر بــدان نـــظـردوزی كــه مــن جز اين دو پيــروزی بــهار! رنـــگ خــون داری
كــه مرگ كــمتــر از بـرگت این شعرجنگی از بانو سیمین بهبهانی منجر به توقیف نشریه نامه شد
[+]
----------------------------------
[0]
Monday, September 11, 2006
تیر و تبر یکی است تیر فقط یک نقطه بیشتر دارد که توی قلب می خورد وگرنه درد کنده شدن یکی است سرباز باشی یا درخت
[+]
----------------------------------
[3]
Sunday, September 10, 2006
داستان جنگها دروغ بود همه آدم تمام شد چند دانه استخوان و دامن پوسیده و عفت معصومه که در میان باد تاب میخورد جنگ اما تا ابد ادامه خواهد داشت
[+]
----------------------------------
[0]
خواب مانده ام نه به تابوت می رسم نه پلاکم را به دست مادرم همیشه این طور بوده است یک نفر باید جا بماند از قافله قافله ی ما سه نفربر بود دو نفر و نیم جین فشنگ برای یک کلاش از این بدتر هم دیده ام خواب من همیشه از این ترسناک تر کفن به کفن میان همه ی خواب ها دویده ام
[+]
----------------------------------
[1]
Saturday, September 9, 2006
ببخش مرا باشد؟ یک گلوله توی اسلحه بود سراغ پیشانی رضای شما را گرفت من؟ شما را زیاد توی خانه دیده بودم گلوله ولی دلش می فهمی که نه؟ من هم دلم می دانی که؟ قرار بود بیاییم خواستگاری بابا گفت عربی می آییم با طبل و دشنه حالا توی ده من و شما طبل می زنند هنوز از توی دوربن خانه اتان را به سیر هل انت تحلمی ؟ برو بخواب سروانم می گوید راستی رضوان رقاص یادت هست؟ مرده بچه های شما کشتند باید برای عروسی رقاص تازه بیاورم از بصره فردا که برای رخت شستن می آیی لباس سیاهترت را بر کن شاید من نگهبان نبودم خدا چه می داند
[+]
----------------------------------
[1]
Friday, September 8, 2006
سین اول امسال سنگر بود برای همه ی مادران شمعی سین دوم امسال سوت می کشید توی سرم و سرب و پادگان ما پشت سراب بود حسین سراب بود گلوله های کلاش های پاسداران و شب و منورها و دود و خاکریز و روبان ِ قرمز مینا سراب بود تو پشت آبادی آبادی به ابادی خراب سایه ی خدا افتاده روی باد و سین پنجم سکوت بعد از جنگ تنها سپاه مانده بود و یک سرباز یک سرباز با یک گلوله یک گلوله با بوم نقطه دوباره از سرخط
[+]
----------------------------------
[0]
دستانت را نشسته بودی که سربازی آمد گفت دستها بالا آقا اجازه دستهامان را کثیف کرده ایم آقا اجازه بابای ما رفته آب دستهات را کاش شسته بودی آن وقت من هنوز تو را با بوی صابون و خیسی ِ آب ظهر مهرماه فراموش می کنم چه فایده دارد آدم بنویسد صلح من هم گلوله ای می خواهم دندانی برای دریدن گلوی کودک همسایه دستانت را اگ شسته بودی سفره پهن بود و سرباز وقتی می رسید لقمه ای شاید می خورد همین نمکگیری و بعد می رفت بی آن که جنگی دستهات را کاش
[+]
----------------------------------
[0]
نمی دانم به من مربوط است یا نه . کسی از من نپرسیده . جواب علی هم آن قدر خوب است که. . . من اما نمی توان نگویم که از حیلی ها بیش تر به جنگ فکر می کنم . برای من تعداد کشته شده ها مهم نبوده است چه یک نفر چه یک میلیون نفر . جان مساوی جان است . من اما دلم برای سربازعراقی ای که عاشق مرضیه دختر خرمشهری شد می سوزد . من دلم پیش مصطفی ست که عکس پسرش را آورده اند . تکه تکه . برای نوشتن هیچ چیزی نیاز به تجربه کردن آن نیست . باید با ان زندگی کنی و من و علی و خیلی های دیگر با ان زندگی کرده ایم . با سربازانی که روی پاهاشان ترکش است و روی بازوانشان خالکوبی کرده اند " بیتا " . با سربازانی که شب ها توی سنگر کنار گرمی هم سنگرشان خوابیده اند به یاد نازنین ها به یاد شیدا ها . با سربازانی که گرسنه بوده اند . نامه نداشته اند . با سربازانی که سال به سال خانه نرفته اند که شوهر ننه شان به مادر بخت برگشته شان گیر ندهد . با سربازانی که رفته اند آن سوی مرزها . سال ها در لابلای بوی گند اسیری بوی گند تحقیر مانده اند بعد که برگشته اند با زنان طلاق گرفته کودکان هار و زمین های برباد رفته روبرو بوده اند . این همه بی پلاک و من خاموش ؟ نمی دانم کجای ذهن من از کی درگیر جنگ شد . تنها می دانم وقتی از جنگ ننویسم انگار باد توی سرم وول می خورد . از همه بدتر این که جنگ هنوز تمام نشده است . گیریم که آتش بس کهنه ی هجده ساله خود به خود به معاهده صلح تبدیل شده باشد . با خطر ترکیه و پاکستان و عربستان و امارات و آمریکا چه می کنیم ؟ باز هم نمی دانم به شما مربوط است یا نه اما من از جنگ می ترسم . از جنگ متنفرم . از جنگ بیزارم . از صدای شنیدن آژیر چندشم می شود . از صدای موشک و انفجار بمب . از دیدن خرابی های بعد از جنگ از عکس های کاوه گلستان از فیلم های حاتمی کیا می ترسم . من نمی دانم کجا یا چگونه می شود از این زخم کهنه رهایی یافت . تنها می دانم نوشتن سرودن و خواندن نوشته های هنری - جنگی می تواند تنها کمی از آلام دل زخمی ام را مرهمی باشد . یک بار دیگر فریاد می زنم مرگ بر جنگ و زنده باد و پاینده باد آتش بس
[+]
----------------------------------
[0]
Thursday, September 7, 2006
- کلاه آهنی سرت نمی گذاری شاعر؟ گلوله زیاد دارد دنیا - ضد گلوله است؟ - برای قشنگی وگرنه ضد گلول سرباز است سرباز نمی میرد سرباز جوانه می زند و گلهای آبیش بوی لیلا خواهد داد - دروغ می گویند دروغ می گفتند ما رفتبم ما مردیم جوانه نزدیم سینه های زنهامان زیر دست غریبه پژمرد بچه هایمان تنها ماندند خاک بوی غریبه دارد خاک بوی غریبه دارد - خسته نباشی بسیجی چند سطر دیگر می نویسی؟ - داستان من را نوشتی؟ داستان قیام من توی عاشورا - صبر کن صبر کن خودت که بهتر می دانی دست چپم - گلوله خورده؟ - ببینم باز کار هروله است - نه بابا زیاد که تایپ می کنم خسته می شود - داستان من را ولی باید بنویسی - داستان من را هم - داستان هر که توی جنگ مرده
کلمه ها از توی سنگرها در می آیند و گریبان شاعر را می گیرند
- خسته نباشی سردار - خسته نمی شوم خسته بودم خیلی پیش خسته مادرم به دنیایم آورد - برای خودت ننویس - پس ما چه - یک شعر بگو که اولش لیلا باشد - باشد؟ - باشد؟ - باشد؟ - باشد باشد باشد
[+]
----------------------------------
[4]
Tuesday, September 5, 2006
شاعر مهم است شعر مهم نیست سرباز اصل است گلوله مهم نیست تاریخ را شعر و گلوله نه سرباز و شاعر می سازند و می نویسند
[+]
----------------------------------
[2]
هیچ وقت نرفتم جنگ. یعنی جنگ که شد من بچه بودم خیلی. بچه سه چهار ساله بودم آخرش ده سال. فوتبال می زدیم آن موقع و اینها فکر می کنم اگر سن و سالم به جنگ هم میخورد نمی رفتم. همین الانش هم از سربازی معافم کردند قیافه ام را ببیند کسی می فهمد که از نشستن پروانه هم روی شانه ام خسته می شوم به درد MK45 نمی خورم. نه به درد خوراک دادنش نه به درد خوراکش شدن. این را هم کم کم فهمیدم که برای نوشتن درباره چیزی لازم نیست آدم حتما آنجا بوده باشد. می فهمم آدم تا کله پریده کسی را ندیده باشد تا دست بریده کسی را نمی فهمد که خون یعنی چه. فکر می کنم وقتی آدمهایی که آنجا بودند شعرهای من را درباره جنگ می خوانند. فکر می کنند با خودشان سربازی هم نرفته. ولی آخرش چه؟ این همه پلاک مانده روی زمین اینهمه مردی که به یاد زهرا پنجول به گونی کشیده اند. خودشان را به دیوار کوبیده اند. این همه آدمی که جای هم رفته اند روی مین. این همه شعر ننوشته را یک نفر باید باشد که بنویسد. همه چیزی احتیاج به بال و پر دارد. ما شاعر ها برای دنیا لازم هستیم. ما باید بنویسیم مرتضی را که توی خیابان گرفتند به زور بردند سربازی و قبل از اعزام کامیونش گلوله خمپاره خورد. ما باید بنویسیم مجید را که مثل بایزید رو به کوه پرواز کرده بی وضو نماز شب خوانده مطهر شده توی آسمان بصره مثل منور ترکیده. ما باید بنویسیم قصه خسرو را که عرق خور بوده. توی کار جمیله. ضد خمینی. ولی با چوب ایستاده تا تانک روی خرمشهرش نرود. اینها همه بوده اند. همه بوده اند پلاکهایشان هنوز روی زمین ریخته. باید جمعشان کنیم. من و شهرام و هزار نفر دیگر که جنگ نبودیم. ما شاعرها باید جمعش کنیم. دولتی ها دارند پلاکها را به سینه خودشان می زنند. این نامردی است. اکبر می شود مسافر کش باشد ولی یکی باید داستان مریمش را بگوید که گفت عاشقی اگر برو جبهه. رفت و بعد وقتی خبر شوهر مریم را بهش دادند شهید شد. این آدمها دور و بر ما هستند. همین ور ها می لولند. توی سینه شان ترس بوده چشمهایشان می سوخته. با کله پریده توی دشت دویده اند و نگذاشته اند. نمی دانم نمی دانند چی را نگذاشته اند. به هر حال کله پریده مهم است. هیکل سوخته مهم است. دست بریده مهم است. مهم است که توی خرمشهر وقتی فقط یک چلچله می خوانده. نباید فراموش کنیم. نباید بگذاریم تکرار شود ولی باید آدمهای آن موقع را دوست داشته باشیم. هر کداممان از آن چیزهایی که از آنها توی خودمان است بنویسیم. این کار ما شاعر هاست. نباید بگذاریم آدمها همان طور که مرده اند به نظر بیایند. باید با احترام چالشان کنیم و پلاکهایشان را بریزیم توی بلوری سینه های مردم. به خاطر همین است که دارم می نویسم. به خاطر همین است
[+]
----------------------------------
[3]
Monday, September 4, 2006
کمی آن طرفتر کنار کناری دژبانی با باتوم می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید می کوبید می کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود... خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد. آمد، آمد تا رسید به پله ها و از پله ها بالا آمد و روی پله چهارم جلو پای او متوقف شد. عقرب تکانی خورد و جلوتر رفت و لبه خون ایستاد.
"عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک" حسین مرتضاییان آبکنار
[+]
----------------------------------
[1]
کمی به راست کمی به چپ کمی به راست باز همین جاست گنج استخوان های من با هزار و یک شهید دیگر لطفا چالمان کنید
[+]
----------------------------------
[0]
Sunday, September 3, 2006
من شنیدم که یک پروانه داد زد الله اکبر الله اکبر و خودش را توی تارهای عنکبوت مرده می کوبید من صدای بال زدن نشنیدم دیگر فقط صدای جیر جیر آرواره می آمد فکر می کنم خدا دیگر آنقدرها هم اکبر نبوده است
[+]
----------------------------------
[0]
گلوله بد نیست بدیش این است که گاهی نمی خورد به قلب آدم بی دست و پا می کند آدم را
[+]
----------------------------------
[1]
یک وجب ِ خونی مانده بودتا عکس پاره پاره ات که خمپاره پاره بود آسمان و من لکنت آآآآقا ت َُ تُ را به خدا و عکس تو را باد برد شب در کنار عدنان خوابیدی آن سوی اروند . . . که از میان پیشانی من گذشته بود
[+]
----------------------------------
[0]
Friday, September 1, 2006
خاک پاشیده بود روی گونی
روی گونی نوشتم یا زهرا با خون و یادم نرفت
و جای دلتنگی تا بار بعدی که توپخانه آتش شد روی سنگر ماند
نگران نباش خوشگلی هنوز شوهر زیاد است
[+]
----------------------------------
[1]
سربازهای دشمن و سربازهای دوست مشکلاتمان یکی است یاد هانیه و زهرا جنگ زیبایمان را خراب کرده است
[+]
----------------------------------
[0]
|