بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Monday, January 31, 2011
 
وقتی یک آدم عصبانی ساکت می شود یکدفعه همه می فهمند که یک آدم عصبانی که یک دفعه ساکت شده حتمن یک مشکلی دارد. همیشه قضیه همیشه است. یک زنی که گیر داده برگرد خانه یک رئیسی که مصیبت است یک بچه ای که تجدید آورده، مامان بابای از پا افتاده ی طرف یا پسرخاله ای که تصادف کرده یا کوپن ها که گم شده اند یا کسی برداشته بعد هم طرف که خوب اصالتن آدمی عصبانی است یک نامه می نویسد خانه و می گوید این مسائل بیخود چیست که اینجا زیر بمب و موشک دشمن برا من می نویسید بچه ها دارند جزقاله می شوند اینها

ولی وقتی یک آدمی که عصبانی است یک هو تا ابد ساکت می شوند همه حدس می زنند احتمالن نامه ی آخری خیلی مهم بوده

می گفت "خودش با خودکار بویی صورتی نوشته" و هی نامه را بو می کرد. از آن به بعد راجع به موشک باران تهران هیچ کس حرفی نمی زد

Tuesday, January 25, 2011
 
جنگ پر از اتفاقهای آنی است. رشید را می بینی و رشید تو را می بیند وقت نمی شود به گیس هاش فکر کنی به سبیل تازه اش و اینکه جوانیهاش چه خوب می رقصید و چقدر دخترای محل همه شکارش بودند پشت ماشین تو حیات خونه ی جعفر همه جا و مامانت چقدر دوستش داشت همیشه تا می آمد مریم را صدا می کرد همیشه سبزه دوست داشت مامان زمانهای عید هم همیشه سبزه دوست داشت مریم هم همه اش چشمهاش دنبالش بود توی کار صورت همیشه عرق کرده اش فوتبال ضربه های آروم زمینی دریبل های ریز. جنگ پر از اتفاقهای آنی است یک کله می بینی یک عینک یک سبیل سیاه تو تو خیال کوکای قرمزی تو فکر یخی تو فکر دویدن بوی آشنای عرق تیم محله ی جنوبی ها تیم قرمز سیاه و قرمز
قرمز و سیاه
تق....
توی فکرهای همیشه ای که تفنگ ژ سه ی نامرد راه خودش را رفته...

"اگر مریم پرسید بشش نگو علی هیچ چی نگو"
راه حل مامان همیشه اینطوری است

Wednesday, January 19, 2011
 
برای عباس که یک پا بود کسی منتظر نماند چرا کسی باید انتطار جواد را بکشد که فقط یک پا ازش مانده؟

Monday, January 10, 2011
 
از وقتی عقیل رفت. سرجاده می نشست به تشر بنی بشر هم گوش نمی داد تانک هم خیالش نبود یک دستمال سفید روی کله داشت آخر جاده را می دید. می گفت "عقیل نباس می رفت جای مردها اینجاس عقیل نباس می رفت" خیلی غولتر از آن بود بشود تکانش داد هیچکس هم خیال تکان دادنش را نداشت باورش سخت است ولی یک سال تمام رو به تهران غذا خورد نامه نوشت نگاه کرد نماز خواند گفت "خودش گفت برگشت میخورم میام دو ما نشده میام رفت وگرنه من نمیذاشتم بره گفت مام مریضه باس برم گفتم برو از سمتی همی جاده رفت سوار تراک" عقیل هم بر نمی گرده همه می دونن عقیل عزیز همه بوده وقتی اومد جنگ هیشکس نبود من نبودم حاجی نبود غلام یک دست نبود همین حمید پرواری نبود حتی خانم دکتر مهتاب هم هنو نیومده بود اهواز. حمید می گفت "عقیل که رفته حرمت از جنگ رفته رعایت رفته ملت نمازارو در می رن پای حرفای رادیو سر صحبت امام فقط منم یه سرداره یه تو اونم بدون یه قطره اشک بدون هیچی گریه چی شدیم مجید؟ این همه بودیم ما؟ چی شدیم؟" عقیل هیچوقت بر نمی گشت این رو مثل یه جنازه با خودم بردم مثل یه پلاک، فرمانده ی لشگر بودن از این گریه های تنها زیاد داره. وقتی می رفتم همونجور نشسته پشت به من دست تکونم داد گفت "اگه عقیل و دیدی بگو حمید پرواری لب جعده ی قدیم بندر نشسته هنوز با یه رادیون کوچیک با همون دستمال سفید همیشه" تو اهواز شکستم سرم رو گذاشتم روی داشبورد تا تهرون گریه می کردم...

موج تو رو چی کرده مجید ؟ عقیل رو که حمید پرواری کرد

Monday, January 3, 2011
 
جنده زیاد است
از ور ویتنامی ها
از ور تایلندیها
سفید و
ساده و
غمگین
با دستمالهای ساده
برای گریه کردن
برای جا گذاشتن
برای پاک کردن مسلسل ها