بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Monday, January 22, 2007
 
"اینکه جنگ نبود
دیدید حرف من درست بود
جنگ عاشقی می خواهد
که در شما ها نیست
جنگ جنم می خواهد
جربزه می خواهد
شما که طاقت چار تا گلوله را ندارید
گه می خورید روی قبرتان پرچم گذاشتید"
ژنرال از توی رختخواش
از جنازه سربازها سان می بیند

Wednesday, January 17, 2007
 
جنگ باز نزدیک است
از توی آسمان دارد
بوی خون می ریزد
و توی قبرها
ژنرال های مرده خوشحال اند
مجید دوباره می آید شبها
روی ایوان ما
گریه می کند
"دستهای سارای من قشنگ بود
حیف
چه بیخود مردیم
چه بیخود آدم می میرد"
ژنرال از توی قبرش فریاد می زند
"چراغها خاموش"
سربازها مثل بید می لرزند
مصطفی خندیده
"من را دشمن نکشت
من
اعدامی هستم"

Monday, January 8, 2007
 
سئوال فرمانده
این بود
"رایشتاگ کدام ور است؟
باید می رفتم
می گفتم
که ما شکست خورده ایم
صحرای سیبری سرد است
اعدام می شوم حتما
مهم نیست
باید حتما ولی
برای پیشوا گزارش بنویسم
پیشوا باید بداند
ما
توی فاو دور خوردیم
خرمشهر
آسان فتح نمی شد
همه را باید به پیشوا بگویم
من چرا گمم؟
من چرا هیچ جا را نمی بینم
ببینم مجید نکند ما تیر خورده باشیم
مجید
مجید
کجایی مجید؟"
صدای هیچکس دیگر
مجید را بیدار نخواهد کرد

Friday, January 5, 2007
 
برای دیگران نمی دانم
برای من
گلوله کاملا غمگین بود
یاد زلفهای تو افتادم
یاد باد
توی موهایت
و غمگین ترین غزل دنیا
به خاطرم آمد
درباره مرگ عاشق
و هجران
برای دیگران نمی دانم
برای من
مردن
آسان بود
غمگین و آسان
تو آمدی روی ایوان خانه
رخت پهن کردی
مادرت صدایت زد
مادرم صدایم زد
و دنیا یکباره
توی هم رمبید