بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Friday, February 27, 2009
 
گفتم
ستوان
من سامسونم
اگر کله ام را تراشید
دیگر نیرو نخواهم داشت
نارنجکم ترقه خواهد بود
و مسلسلم تک تیر
کله ام را نتراشید
من خوش تیپم
خدا را
کله ام را نتراشید
دستهایم را بستند
و کله ام را تراشید
و بوی نفخ بمبهای تخمی
کورم کردند
من را

Wednesday, February 18, 2009
 
باران که ببارد هم
یکی که پشت پنجره بود
رفت تا فنجان چای اش را
بگذارد کنار کتاب جنگ و صلح
و دیگر از فصل جنگ به پشت پنجره برنگشت
 
ببین فوهرر
قرار بود ما را بیاورده باشی
نه اینکه ما
تو را
می آورده باشیم

اینجا هوا سرد است

Saturday, February 7, 2009
 
گفتم لابد عکس بچه زشت بوده
که نامه نمی نویسید
قشنگ مشد
بزرگ اگه باشه
اشالا
بی شوهر نمی مونه
ما خونوادگی همه
بی شوهر نمی مونیم
شما رو کجا فرستادن؟
شناسنامه می گرفتم
گفتن
بابا کو
گفتم
جبهه
شوما واقعن اونجایین؟
بیست روزه نامه از شماها نیس