بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Monday, May 21, 2018
 

خوب روز اول جنگ‌مان بود جوان بودیم.  کلاه رامتین را دسدش ده کرده بودیم برای خنده و اینها حواس‌مان نبود. قاسمی پیدایش شد با همان خط غمگین چین پیشانی همان دست‌های بزرگ و آتشی شده بود و حرف زد گفت اینجا هر وقتی ممکن است لحظه‌ی آخر باشد بهتر است آدم دهان‌ش بسته باشد همیشه گلوله می‌آید خمپاره می‌آید فرض کن آدم با دهان خنده و شوخی بمیرد دشمن چه می‌گوید گروهان چه فکر می‌کند مادر آدم چی؟ گفت تمام لحظه‌ها فکر مردن باشید همیشه فکر مردن باشید...
بعد دهلران رفتن هر باری گذرم به اهواز افتاد سراغ‌ش را گرفتم دفعه‌ی آخری گفتند مرده انگاری. چه‌جورش ولی یادشان نبود هیچکسی یاد استوار قاسمی نبود

Wednesday, May 9, 2018
 

گفت "اختیارش با خودت مرد بزرگی هستی هر جا که خواستی برو هر چه دوست داشتی بگوفقط..." و آفتاب توی چشمهاش طلوع کرد قهوه‌ای رنگ‌هاش را قلاب روح‌م کرد گفت "فقط گلوله نخورمن این‌جا" و به قلب‌ش اشاره کرد گفت "این‌جا گلوله نخورده‌ات را لازم دارم..." آدم وقتی می‌میرد هیچ‌جا پیدا نیست و من هنوز در سیاهی مطلق مادری لاغر می بینم با گیسهای ژولیده که دارد می‌کوبد روی قلب‌ش و بعد یاد گلوله‌ای می‌افتم و درد دوباره تمام جان‌م را می‌گیرد بیهوده گفته‌اند که مردن برای سربازها آسان است