بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Thursday, December 20, 2012
 


 یاد یک داستانی افنادم از یادم نیست چه کسی

دو تا سرباز توی جبهه بعد مدتها هم را می بینند شروع می کنند به گفتن خاطره های سربازی، خاطره ی گرفتن فلان شهر رد شدن از فلان تنگه، خاطره ی مرخصی برگشتن دو نفره به شهر، جنده بازی و هی خاطره خاطره و می رسند به خاطره ی اینکه غذایشان را برده اند یک جای خطرناکی که هر لحظه ممکن بوده گلوله ی توپ دشمن بیاید و بعد یکیشان با هیجان به ان یکی می گوید "یک صدای سوت بلند شنیدیم یکهو" و بعد همینطور خنده روی صورت هر دو می ماسد گریه می کنند هم را بغل می گیرند, ماچ می کنند در سکوت دست می دهند و توی شب گم می شوند...