مرگ آدم
مثل یک داستان عرفانی
از شانه های کوهها می لغزد
دونده می آید از شانه های کوهها بالا
شمشیرت
قسمتی از توست
شمشیرت را زمین نگذار
بابایم اینها را گفت
کج بیلم را گرفت
و شمشیر باریکی به دستم داد
روی شمشیر نوشته بود مرگ
تا همین چند روز پیش
نمی فهمیدم که
مردن یعنی چه
[+]
----------------------------------
[2]
اومد بلند شه . . . خوابید
جنگ این جوریاس دیگه می بینی ؟
[+]
----------------------------------
[2]
یکی نان آورده بود نان بزرگ توی پارچه چرا این دیوانه ها نان هاشان را انقدر دراز می سازند؟ این جیم دیوانه از چیزهای بزرگ دراز می ترسد احتمالن مال دوران بچگی است. بیچاره را کشتیم اتفاقی بود. بعد تفنگش را خوردیم
[+]
----------------------------------
[0]
کسی که از صدای چکمه بترسد نباس چکمه بپوشد کسی که گلوله دوست ندارد نباس تفنگ دست بگیرد اینکه ساده تر از اینکه نمی شود برار می شود؟ گوش نکند آدم می شود آخرش تو نه قدم برمی داری نه تفنگ می چکانی می چپی گرد توی سنگر مثل بچه ی هچ ماهه دور و برت هم هی صدای تیرهای دشمن که بوم بوم بوم
[+]
----------------------------------
[1]
دلم می خواست ولی گفتم نمی خواهم بار آخری که بودم شب آخر خانه ی بابات دست بردی به پیرهن از بابات ترسیدم گفتم نمی خواهم ولی دلم می خواست دلم سفیدی می خواست ولی گفتم نمی خواهم خوب از بابات ترسیدم صدا می شد آمدی روی من خوابیدی یادت هست که گفتی "طلاقم بده اگر دلت من را نمی خواهد همه اش جنگ همه اش مقدس همه اش امام طلاق بده راحتم کن می روم یک جای دیگر یک جای بزرگ تو هم برو بهشت" گریه کردنم یادت هست؟ بچه ها می گویند گریه ی محسن بصره را می ترکاند گریه ی من یادت هست؟ خوب راست گفتم بشت درست بود واقعن اگر این جنگ لعنتی نبود الان خانه داشتیم و هر وقت دلم می خواست. گریه کردم خیلی آن شب تو هم خیلی گریه کردی. قشنگ شده بودی خیلی واقعن دلم می خواست.
[+]
----------------------------------
[1]
بی هوا زدند . سه بار و هر بار بيست دقيقه . ما عقب بوديم . قرار نبود آن جا را بزنند . فريد می گفت " تو اروپا امشب ساعت ها را يک ساعت برمی گردانند . " صدای راديو خش داشت . تشنه . کنسروهای لوبيا تمام شده بود . سعيد دنبال قوطی واکس بود . اول صدای وازگن آمد که گفت : " سالام " و بعد سه بار زدند . بار اول تانکر آب و اتاق سيد کاشی و حمام صحرايی . بار دوم بهداری و وانت تويوتا و مرتضا و علی هنگامه و بچه های تدارکات . بار سوم وازگن و بی سيم چی و موتور هزار و انبار اوراقی و . . . باد می پيچيد که ساعت ِ دوازده شد . اروپا ساعت ها را عقب کشيد . من روی زمين افتاده بودم . خاکريزی نبود . صدای راديو هنوز خش داشت . " رزمندگان اسلام . . . " باد همه را با خودش برد . تنها سيم های خاردار بود و رد تانک ها و خس خس گلوی سعيد که می خواست برای کودک دوماهه اش سوت بزند
[+]
----------------------------------
[0]
یادم رفته بود لهجه ات را در هیاهوی توپ هایی که به فاو می آمد
یادم رفته بود سپیدار همسایه را از وقتی نوشتی برایم سپیده شوهر کرد
یادم رفته بود بوی پیراهنت را وقتی از خانه ی مردم برمی گشتی
با خودم گفتم دیگر به خانه نمی آمدم
آوردند مرا
لای پرچم وطن پیچیده
به سپیده بگو دوستش داشتم مادر
[+]
----------------------------------
[0]
فرانک
زورو
سکسی است
شمشیرش تیز است
قهرمان است
تمام دخترها
طرفدارش هستند
من هم دلم می خواست
باندراس کوچکی باشم
دستهام را نگاه کن ولی حالا
دستهام را ببین
شانه های باند پیچیش را تکان می داد
[+]
----------------------------------
[2]
روی دیوار سربازخانه توی راه که می آمدیم نوشته بود "اسب از نفس افتاده طاقت تازیانه ندارد" فکر می کنم همین است آدم از خودش یک چیزی می نویسد و مردم بعدها که سربازیش تمام شد و رفت خانه یاد آدم می افتند. اینجوری تراژدی آدم جاودانه می شود و می ماند در همان کلمات. راننده های زیر باران قرمز را غمگین می کند ولی نه بیشتر ولی درد نمی آورد. انگار خان بعد اینکه آمده و رفته باشد یک دانه انگشتر روی سنگ گذاشته باشد تا آدم بعدی بداند آنکه آمده و رفته خان بوده ژاندارم نبوده است...
[+]
----------------------------------
[0]
جهان پر از خواب های ندیده است
خواب سرزمینی بی سرباز
که سنگرهاش بوی زن می دهند
[+]
----------------------------------
[0]
دلم برای خانه تنگ بود
دلم برای زنم
برای بچه هام
دلم برای سنگرم تنگ است
[+]
----------------------------------
[1]