بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Tuesday, November 28, 2006
 
مسلسل
سنگر به سنگر
سر كچل بچه ها را تراشيده
نارنجك
خانه خانه
برف روي پشت بام ما را روبيده
سفره شكمها پهن است
كي از جبهه برميگردي مهدي؟
بچه ها منتظرت هستند

Sunday, November 19, 2006
 
یادم نیست
تانک از کجای من رد شد
یک لحظه است
آدم یادش نمی ماند
یادم نیست
ولی یادم هست
خواهرم داد کشید
گفت
مادر سبحان
و مادر گفت
نگران نباش زهراجان
بیمه ابوالفضل است
چیزی نخواهد شد
اردی بهشت بود
یا فروردین
خوب یادم هست
هوا بوی پاییز می گرفته بود

Thursday, November 16, 2006
 

 کسی هرگز نپرسید از کجای تقویم آمده بود؟

چند ساله بود وقتی تانک از اردی بهشت خانه شان گذشت؟
و رد ِ مسلسل تا کجای قالی شان ...؟
این همه سئوال برای یک بازی
پستانک نعیم خاکی ست
باد هم از هیچ سو نمی وزد
سکوت قبل از لالایی بزرگ در راه است
سال یکهزار و سیصد و پنجاه و نه کهفی است

Tuesday, November 14, 2006
 
از جلو
نظام ما تمام شد
فنگ برایمان نماند
که پیش کنیم
آمدند
ما را برای همیشه گرفتند
خبردارم
شوهر کردی
نگرانم نباش
من هم
بر نمی گردم

Sunday, November 12, 2006
 
انگلیس که رفته بودم، توی فرودگاه منچستر بلندگو از آدمها خواست که بایستند و برای کشته های جنگ جهانی دوم سکوت کنند و من یاد بچه های خودمان افتادم، شاعر که باشد آدم اینطورری است چشمهات را می بندی و هر کسی که دوست داشته باشی می توانی باشی. فکر کردم به هیکل لاغر مجید که لای تانکها رفت و بچه ها که توی فاو قیچی شدند و یاد اروند افتادم و جنازه جنازه یاد این افتادم که همه داریم سعی می کنیم فراموش کنیم. کلاس می گذاریم می گوییم جنگ اشتباه بود. یاد این افتادم که هر کس پایش را آنجا جا گذاشته نفوذی حکومت است. هر کس اسیر بود زنش شوهر کرد. هر کس زخمی شد هی هر ساله زخمش بدتر شد. هر کس شهید شد از یاد آدمها رفت. و عکسش را در توالت چسبندند. با خودم فکر کردم آدمهایی که آن دورها جایی که من هیچ وقت ندیدم و شاید نبینم و از شنیدن اسمش ترسیدم آدمهایی که آنجا زیر شنی ها ماندند حقی گردنم دارند که دست از سرم بر نمی دارد. حقی که حتی از حق دوست دخترهایم بالاتر است. علی برای من یک شعر عاشقانه بنویس. همه اش به من می گویند. فکر می کنم صاحب کلمات آنها ما هستیم نه آنها که الان عکسشان را روی سینه می چسبانند. یادم آمد چند وقتی است که چیزی توی بی پلاکی ننوشتم. گفتم این را بنویسم اینجا که نمی توانم یاد آدمهایی که هیچ وقت ندیده ام. و اگر زنده بودند مرا می کشتند دست از سرم برنمی دارد. حساب دانه دانه گلوله هایی که خورده اند اینجا هست. حرف به حرف می نویسم کم کم صبر داشته باشید...

Saturday, November 11, 2006
 
حل شد
قبل اینکه توپها
خمپاره خمپاره
اینجا بیایند
یک گلوله ناچیز من را خلاص کرد
و تافتون حاجی
در گلویم ماند
خلاص شد
باد زد
شمع خاموش شد
و پروانه ها
ناکام
از روی صورت زهرا پرکشیدند
"یا زهرا !
من شهید شدم
گلوله جای بدی خورده
گلوله جای بدی خورده"