انگلیس که رفته بودم، توی فرودگاه منچستر بلندگو از آدمها خواست که بایستند و برای کشته های جنگ جهانی دوم سکوت کنند و من یاد بچه های خودمان افتادم، شاعر که باشد آدم اینطورری است چشمهات را می بندی و هر کسی که دوست داشته باشی می توانی باشی. فکر کردم به هیکل لاغر مجید که لای تانکها رفت و بچه ها که توی فاو قیچی شدند و یاد اروند افتادم و جنازه جنازه یاد این افتادم که همه داریم سعی می کنیم فراموش کنیم. کلاس می گذاریم می گوییم جنگ اشتباه بود. یاد این افتادم که هر کس پایش را آنجا جا گذاشته نفوذی حکومت است. هر کس اسیر بود زنش شوهر کرد. هر کس زخمی شد هی هر ساله زخمش بدتر شد. هر کس شهید شد از یاد آدمها رفت. و عکسش را در توالت چسبندند. با خودم فکر کردم آدمهایی که آن دورها جایی که من هیچ وقت ندیدم و شاید نبینم و از شنیدن اسمش ترسیدم آدمهایی که آنجا زیر شنی ها ماندند حقی گردنم دارند که دست از سرم بر نمی دارد. حقی که حتی از حق دوست دخترهایم بالاتر است. علی برای من یک شعر عاشقانه بنویس. همه اش به من می گویند. فکر می کنم صاحب کلمات آنها ما هستیم نه آنها که الان عکسشان را روی سینه می چسبانند. یادم آمد چند وقتی است که چیزی توی بی پلاکی ننوشتم. گفتم این را بنویسم اینجا که نمی توانم یاد آدمهایی که هیچ وقت ندیده ام. و اگر زنده بودند مرا می کشتند دست از سرم برنمی دارد. حساب دانه دانه گلوله هایی که خورده اند اینجا هست. حرف به حرف می نویسم کم کم صبر داشته باشید...
[+]
----------------------------------
[1]