بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Wednesday, January 23, 2013
 
مهدی

- دستت چرا میلرزه؟  سفت باش دکتر
- خون چیز خیلی بدیه مهدی جان
-   صدام نکن مهدی دکتر. اسم من مهدیه مث امام مهدی صد دفعه گفتم جلو آقام اسم من رو اشتباه نگو
- تفنگ رو ول کن حالا مهدی جان آبم برات خوب نیست آش خور که نیستی خودت که بهتر میدونی
- میدونم دکتر خیلی میدونم دکتر الان آقام اومدن گفتن
 با اسب
 با یه بیابون اسب
با یه بیابون اسب تشنه اومده بود
- زخمت جدی نیست پسرم از این حرفا نزن
- شوخی می کنی دکتر؟
من گوله ی ژ سه رو از باروتش می شناسم ژسه عراقی بوی باروتش ظریفه نشونت داده بودم دکتر
بت گفتم چی کار می کنه آدم رو؟
روده هام و خودم روی سنگا دیدم

حیف بود میتی خیلی حیف بود جوون مردم میتی عین بچه ها رفت عین خنده ی بچه ها که تو بزرگ شدن آروم آروم محو می شه.  به خانم مظاهری گفتم بقیه رو خود دکتر نبوی بدوزند من خوابم گرفته. رفتم کنار دیوار بیمارستان قدر یه بیابون اسب تشنه براش گریه کردم...

 آقاش اون بالا رو دیوار با یه لبخند  کج نگاهم می کرد

Monday, January 14, 2013
 
سرم را کردم توی آخور
تسبیح می چرخاند سرجوخه
نمی دانست خمپاره ای در راه است 
ماااا کشیدم
و برادر شدیم
 وقتی خون مان روی دیوار  شتک زده بود  

Sunday, January 13, 2013
 
آرامش در حضور Gun



عکس:جلال شمس آذران-صفحه ی عکاسی مستند

Wednesday, January 9, 2013
 
یکی داشتیم تو جبهه غرب می گفتند سه سال پیش که آمده تکاور بوده حالا اما فقط لباس خاکی ساده می پوشید با ریشهای بلند  فکر می کرد شهید شده از اینجور آدم زیاد پیش می آمد. می بردندش عقب و بعد دو باره سر و کله ی خاکیش پیدا می شد پیرهنش همیشه سفید بود نفهمیدم چه جوری می شست ولی همیشه سفید سفید بود پیرهنش تا آدم را می دید می گفت "سلام برادر شما مرده ای یا شهید" به شوخی می گفتم "ما لیاقت شهادت نداریم" می خندید می گفت "دعایت می کنم رستگار می شوی انشالله" دست می کشید سر و صورت آدم لبخند می زد کوف می کرد آدم را می رفت. هر بار می دیدمش چششمهاش  آبی تر بود. بعد جنگ سراغش را از محسنی گرفتم گفت بی خبرند انگار یک دفعه از خط رد شده رفته عراقیها را رستگار کند..

Wednesday, January 2, 2013
 
ناموس من
خراب شده سردار
ناموسم
تیر نمی زند
گیر کرده است
و ماشه ی نرمش
سخت و عصبانی است
بغض گلوله ای
در ناموس من گیر کرده است
تمام گردان دارند
با خنده
ناموس من را
سمبه می زنند