بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Wednesday, May 30, 2007
 
شبها
از تفنگ خودم می ترسم
از دانه دانه های سنگهای توی گونی
که من را
از دشمنم جدا می سازد

Monday, May 21, 2007
 
من از شب نمی ترسم
یا از گلوله
از حماسه های لعنتی می ترسم
از نوحه های بیخود
از اینکه بچه ها بر
زمین می مانند
از اینکه رختخواب مرضیه خالی است
شما از چه می ترسید؟
هان؟
شما از چه می ترسید؟

Friday, May 18, 2007
 
گفت "
بگو صلح خنده دار است
آدم
رگبار
گلوله
موشک
مرگ"
گفت
" بگو
چرت و پرت نبافند
جنگ پایان زندگی نیست
مثل مرگ
"
و بعد
مثل دیوانه ها پرسید
" چرا آخر من
مردم؟
آخر چرا من؟ "

Saturday, May 12, 2007
 
گفت "خمپاره اول اگر بی هوا بیاید آدم سکسکه اش می گیرد و هول خمپاره دوم اگر از سر آدم نپرانید تا ابد سکسکه با آدم می ماند تا خمپاره آخر"

Saturday, May 5, 2007
 
تفنگش را تکیه می داد به دیوار و زیر سایه تفنگش دراز می کشید و یک خط ساده سیاه از چشمهایش مقابل آفتاب حفاظت می کرد. بعد چشمهای لعنتیش را بر می گرداند و من را نگاه می کرد و نگاه لعنتیش می رفت فرو در من و یک جایی را به درد می آورد. بعد از من می پرسید "چرا شوهر کرد؟ مگر من چکارش کرده بودم؟ چرا شوهر کرد؟" عجیب ترین سربازهای مرده بود که همیشه نزدیک ظهر اینجا می آمد.
 
سید کمال وقتی بدون دستور چایی می آورد یعنی یک کاری دارد ... ناامیدانه می گوید مهندس پشت گردنم می سوزد و سرش را می آورد توی صورتم ... تمام پشت سرش زخم است ... بهداری رفتی ؟ برگه اش را نشان می دهد . از فردا می رود راه دور ... میرم دکتر شخصی ، می شه به سرگرد بگی که من از امروز برم .. استواراز آن اتاق صدا می کند کمال را ...کمال دارد دوباره از اول تا آخر، همه را برای استوارهم تعریف می کند... خم می شود پشت گردنش را هم نشان می دهد . میروم آن اتاق به بهانه برداشتن پرونده ... می گویم استوار بدجوری زخم شده .. با سرگرد صحبت کنیم به جای فردا امروز برود ... روی " کنیم " تاکید می کنم ... قند را با زبان هل می دهد گوشه لپش می گوید : بابا این دکتر نمی ره ... می خواد بره بخوابه بغل نامزدش ... کمال نمی گذارد حرف استوار تمام شود ... برگه را از زیر دست استوارمی کشد و بلند می شود که برود ... دستش اصلا نمی لرزد...

ولباگ (+)

Friday, May 4, 2007
 
از جبهه ها چیز کمتری بنویس
جنگ اصلی
جای دیگری اتفاق می افتاد

Wednesday, May 2, 2007
 
می شود
برای خودت
پیرهن سفید بدوزی

چه فایده آدم کفن داشته باشد
ولی جنازه نداشته باشد