بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Saturday, May 5, 2007
 
سید کمال وقتی بدون دستور چایی می آورد یعنی یک کاری دارد ... ناامیدانه می گوید مهندس پشت گردنم می سوزد و سرش را می آورد توی صورتم ... تمام پشت سرش زخم است ... بهداری رفتی ؟ برگه اش را نشان می دهد . از فردا می رود راه دور ... میرم دکتر شخصی ، می شه به سرگرد بگی که من از امروز برم .. استواراز آن اتاق صدا می کند کمال را ...کمال دارد دوباره از اول تا آخر، همه را برای استوارهم تعریف می کند... خم می شود پشت گردنش را هم نشان می دهد . میروم آن اتاق به بهانه برداشتن پرونده ... می گویم استوار بدجوری زخم شده .. با سرگرد صحبت کنیم به جای فردا امروز برود ... روی " کنیم " تاکید می کنم ... قند را با زبان هل می دهد گوشه لپش می گوید : بابا این دکتر نمی ره ... می خواد بره بخوابه بغل نامزدش ... کمال نمی گذارد حرف استوار تمام شود ... برگه را از زیر دست استوارمی کشد و بلند می شود که برود ... دستش اصلا نمی لرزد...

ولباگ (+)