بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Monday, August 30, 2010
 
تفنگم را می پیچد لای ترمه
می گذارد کنار کلاهم
پیراهنم را می شوید
اسبم را می دهد مهدی
بچراند
آش پرسه را بار می گذارد
چادر می گیرد
نماز می خواند برام
وقتی بمیرم
برای همین است که من
براش
تا آخر
آخر
آخر
آخرش رفتم

Saturday, August 7, 2010
 
جنگ همیشه یک اتفاق است همیشه یک جایی یک نفر به آدم می گوید تیس یا به خواهر آدم بعد آدم برمی گردد طرف دعوایی است نگفته نشنفته می زند توی گوش آدم داستان بعدش هم که آدم خونش خواهرش خونش تیزی تیزی آخ تیزی تیزی بعد آدم روده های خودش را می بیند روی کف سنگر یک دانه از چشم خواهرش را که لخت روی آسفالت افتاده جنگ همیشه یک اتفاق است خواهرها و مسلسلها و اینها بهانه است همه