بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Tuesday, July 31, 2007
 
سیگارش را آتش می زند می گوید "آلمانها از کدام طرف می آیند؟" می گویم "تو مال قبلتری" می پرسد "کی مثلا" می گویم "لباست شبیه سربازهای ناپلئون است" می گوید "برادر صادقی هنوز توی سنگر است؟"

Saturday, July 28, 2007
 
روی نارنجک
نو شتم
دستم فدایت سارا
قبل اینکه توی دشمن بیاندازم
توی دستم ترکید
چشمهایم هم
فدایت شد

Monday, July 23, 2007
 
یکی برای احمد بود
یکی برای پیمان
یکی برای مجید
فرمانده با غرور گفت
آسمان اهواز
برای تمام لشگر ستاره دارد
و من پرسیدم
مریم چی؟ مریم چی؟
یکی هم برا مریم؟
جنگ تمام شد
فرمانده پیش ستاره هایش ماند
و بچه ها
پیش ستاره ها رفتند

Saturday, July 21, 2007
 
پیراهنت را برایم بفرست
تا بشورم
جلوی باد پهن کنم که خشک شود
و تا خشک شد
دوباره بشورم
فکر کنم توی خانه هستم
و تو
من را
بسته ای به چرخ بیگاری
سیگار برادرت را چرا فرستادی؟
تو که می دانی
من تنها سیگار نمی کشم

Saturday, July 14, 2007
 
سنگر قرار بود
هوای سرباز را داشته باشد
سرباز قرار بود
نگهبان سنگر باشد
خمپاره آمد
نه سنگر برای سرباز کاری کرد
نه سرباز برای سنگر
 
روی سنگم
بنویس
مرده
روی سنگم
بنویس تنها
بنویس با
و زیرش جوری
که فرمانده نبیند بنویس
گلوله روی پیشانی
بنویس
گرمم بود
بنویس
مخم خسته بود
بنویس
نظام جمع به تخمم
خسته ام
چشمهایم می رود در سیاهی
بنویس سر این نبود
همه فهمیدند
نامه مرضیه
در کلاهم بود
تو بنویس
توی هیچ نامه ای از
ترس بابایش
رویم نشد بنویسم
تا کی
چقدر
دوستش دارم
تو
روی سنگ قبم بنویس
مرضی
دانه دانه اعصابم
توی تاریکی
از داغی عشق تو ترکیده...

Tuesday, July 3, 2007
 
ببین سرباز
تفنگ اینطوری است
گلوله اینطوری است
دشمن اینطوری است
و قمقمه اینجور است
وقتی
صدای سوت شنیدی بخیز
وقتی صدای پای دشمن آمد
بلند شو
فهمیدی؟
فهمیدم
ولی شما مردن را
به من یاد ندادید
من آمده بودم
در راه اسلام بمیرم
فرمانده گفت
جنگ شروع می شود
و ما
مردن را
از شما یاد نمی گیریم
 
قمقه ما را داد گفت "بهترین گلوله زن دنیا بدون قمقمه اش می میرد" زد پشتم گفت "تو بیشتر مواظب باش جوانتری" مواظب قمقمه ام بودم که بهترین گلوله زن دنیا من را کشت بعد ترها شنیدم خودش از بی آبی مرده...