بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Monday, March 31, 2008
 
صدای گلوله آمد
دیدم
صدای گلوله آمد
و یکی افتاد
چشمهایش شبیه من بود
دستهایش شبیه من بود
گلابتون گیسش
روی پیشانی
و تفنگش
مسلسل من بود
وقتی صدای گلوله آمد
کسی افتاد
و انگار من
افتاده بودم

Thursday, March 20, 2008
 
بین سنگرهای شهید عباسی تا سنگر شهید محمد یک گل بود برای چیدن یک گل بود و هفت سین یک گل داشت یعنی یک گل کم داشت سبزه را بچه ها با بدبختی روی چفیه کاشته بودند سرکه و سمنو را مادر احمد از بجنورد فرستاده بود سکه هم یک سکه قدیمی خفن داشتیم مال آقا سیروس گفته بود بعد هفت سین سنگر را به گلوله می بندد اگر سکه اش گم شده باشد. حسن جواد می خواست سر سفره قرآن بگذارد گذاشتیم بگذارد سیب را توی تغذیه هفته پیش داده بودند کمی لک بود ولی سیب مثل کون زنهاست بوی خوب می دهد هر چقدر هم که لک باشد مانده بود سنبل رضا گفت همان گل بین دو تا سنگر را می آورد برای سنبل حاجی فحشمان داد گفت نرو می زنند نامردها بالای کوه تیرانداز گذاشتند رضا گفت مادرش گفته حتما سر سفره گل گذاشته باشید حاجی گفت به خط نرسیده می زنند به دو رفت گل را کند دو تا تیر اول رد شد از بغلش گل را کند دوید سمت سنگر داد زد "بیا جاجی این هم سنبل" دم سنگر کس کش صاف زد توی پشتش خونش پاشید توی صورتم خونش بوی شیراز می داد بوی دختر حتی نگفت آخ گفت هق و افتاد توی بغل من سر سفره آن سال جای سنبل جنازه گذاشتیم. سال تحویل حسن شروع کرد نوحه خواندن همه سینه زدند همه گریه کردند حتی آقا سیروس که اینکاره نیست هم گریه می کرد. موقعی که جنازه را می فرستادیم عقب سیروس سکه را گذاشت توی جیب بالای آقا رضا و پیشانیش را ماچ کرد بعد همینطور که صدام را و آقا را فحش خار و مادر می داد گریه کنان رفت سمت اروند گفت از حالا تا آخر دنیا سیروس نگهبان است...

Tuesday, March 4, 2008
 
یک نفر
آب بیاورد
جای این خمپاره
چشمه شد
اوکی
ولی یک نفر برای من آب واقعی بیاورد
و چشمهای واقعی
و زبان واقعی
و دستهای واقعی
آن خمپاره لعنتی
که معجزه بود
و آب داشت برای بچه های دیگر
من را
کاملا از هستی
محو کرده است