بین سنگرهای شهید عباسی تا سنگر شهید محمد یک گل بود برای چیدن یک گل بود و هفت سین یک گل داشت یعنی یک گل کم داشت سبزه را بچه ها با بدبختی روی چفیه کاشته بودند سرکه و سمنو را مادر احمد از بجنورد فرستاده بود سکه هم یک سکه قدیمی خفن داشتیم مال آقا سیروس گفته بود بعد هفت سین سنگر را به گلوله می بندد اگر سکه اش گم شده باشد. حسن جواد می خواست سر سفره قرآن بگذارد گذاشتیم بگذارد سیب را توی تغذیه هفته پیش داده بودند کمی لک بود ولی سیب مثل کون زنهاست بوی خوب می دهد هر چقدر هم که لک باشد مانده بود سنبل رضا گفت همان گل بین دو تا سنگر را می آورد برای سنبل حاجی فحشمان داد گفت نرو می زنند نامردها بالای کوه تیرانداز گذاشتند رضا گفت مادرش گفته حتما سر سفره گل گذاشته باشید حاجی گفت به خط نرسیده می زنند به دو رفت گل را کند دو تا تیر اول رد شد از بغلش گل را کند دوید سمت سنگر داد زد "بیا جاجی این هم سنبل" دم سنگر کس کش صاف زد توی پشتش خونش پاشید توی صورتم خونش بوی شیراز می داد بوی دختر حتی نگفت آخ گفت هق و افتاد توی بغل من سر سفره آن سال جای سنبل جنازه گذاشتیم. سال تحویل حسن شروع کرد نوحه خواندن همه سینه زدند همه گریه کردند حتی آقا سیروس که اینکاره نیست هم گریه می کرد. موقعی که جنازه را می فرستادیم عقب سیروس سکه را گذاشت توی جیب بالای آقا رضا و پیشانیش را ماچ کرد بعد همینطور که صدام را و آقا را فحش خار و مادر می داد گریه کنان رفت سمت اروند گفت از حالا تا آخر دنیا سیروس نگهبان است...
[+]
----------------------------------
[2]