بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Tuesday, June 30, 2015
 
برای تمرین تیراندازی، سربازان به آدمک‌ها تیراندازی می‌کنند. تداوم چنین کاری سبب می‌شود تا دیگری هم‌چون آدمک تمرین جلوه کند. بد‌تر این‌که ما انسان‌ها معمولاً در این جنگ‌ها با تبلیغات معمول در تلویزیون، روزنامه‌ها، اعلامیه‌ها، پلاکارد‌ها کاری می‌کنیم تا سربازان ما دیگران را نه انسان‌هایی با گذشته‌هایی مشخص و امید و آرزو‌ها، عشق‌ها، که حیوان، کافر، آدم‌خوار ببینند تا به طیب خاطر بتوانند آن‌ها را هدف قرار دهند.
اگر سربازان با تمرین تیراندازی می‌آموزند تا دیگری را آدمک ببینند، یا خلبان‌ها، خانه‌های دیگران را نقطه‌ای بر روی مانیتور، داستان ما را عادت می‌دهد تا آن دیگری را آدمی ببینیم خاص که فقط یک‌بار اتفاق می‌افتد،‌گاه حتا می‌تواند، هم‌چنان که در داستان‌های سنت اگزوپری، با دیدن یک چراغ یک زندگی را ببیند، خانواده‌ای که سر شام نشسته‌اند، مادری که دارد به کودکش شیر می‌دهد.
پس انگار ما، همه‌ی ما می‌نویسیم و می‌خوانیم تا آدم‌های گوناگونی بتوانند در کنار هم و با هم بر این کره‌ی کوچک اما هنوز زیبا زندگی کنند.
بخشی از سخنرانی هوشنگ گلشیری هنگام دریافت جایزه صلح اریش ماریا رمارک، جولای 1999

Monday, June 22, 2015
 

آرزوهای کوچک مغروق
وعده های عروسی مغروق
زیارت بردن مغروق
زیارت رفتن مغروق
عید مغروق
 قصه های موتور هزار مغروق
پیکان مغروق
آرزوی خانه ی مغروق

آرزوهای دست بسته ی مغروق
که خشکیده اند میان گل ها

Tuesday, June 9, 2015
 

سلام
من میان سنگها
دستهای کوچکی دارم
که  آستین بنفش زیبایی دارد
و انگشت هاش کمی 
به سمت نرمی کف
خمیده شده

سلام
بیا نگام کن
من
میان سنگها
دستهای زیبایی دارم
که به شانه های
 خونین نچسبیده

سلام
اسم من ابالفضل است
شما ولی مرا
عباس
 صدام کنید