بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Sunday, August 31, 2008
 
تکیه داد به اولین گونی و یک طوری با حسرت من را نگاه کرد "کی می ری خونه؟"
- اواخر روز احتمالا
همه می دانستند غلام تمام مرخصی های دنیا را طلب داشت نمی رفت خانه ولی همیشه با حسرت همین را از همه می پرسید

Monday, August 18, 2008
 
می گوید "مثل آدم است نیست؟ این آب که پر می شود توی چاله و خاک که لرزان می شود توی چاله. به هر بهانه ای با هر صدایی مثل عمر آدم است. به خدا این صداهای تیر مثل همین آب جمع توی چاله تکه تکه دارد عمر ما را می تراشد." هر وقت قنبر را دیدم یک کپه ساخته بود آب قمقمه ریخته بود توش. خودش نشسته بود دورش. تمام کویر را همینطور تا غروب چاله کنده بود. از همان دورها برای نگهبانها دست تکان می داد...

Sunday, August 10, 2008
 
یک چیزی را باید بگویم فکر می کنم. یک عده ای از آدمهایی که لطف می کنند و این وبلاگ را می خوانند. فکر می کنند که من توی جنگ ایران و عراق بوده ام یا این حرفها. من هیچ وقت جنگ نبوده ام الان که اوضاع جسمیم افتضاح است ولی موقعی که برای خودم به قولی سالم بودم هم اهل اینجور کارها نبودم وقتی که جنگ شد من حدود هیچ ساله بودم وقتی تمام شد ابتدایی. نمی فهمم که چرا فقط جنگ رفته ها باید راجع به جنگ بنویسند؟ نمی گویم ننویسند. حتما بنویسند. ولی خیلی از مربیهای خوب دنیا هیچ وقت بازی کن نبوده اند. من احساس کرده ام راجع به یک سری آدم حالا مال هر کشوری که جنگ رفته اند ترسیده اند فداکاری کرده اند و گریه کرده اند بنویسم. فکر می کنم اگر فردوسی داستان سیاوش را نمی نوشت. حیوانکی سیاوش توی توران تنها بود. آدم می تواند تنها بماند حتی اگر مرده باشد. متافیزیکیش نکنید. ولی گاهی احساس می کنم مرده های دنیا دنبال من هستند تا داستانشان را بنویسم من از نوشتنش لذت می برم. غیر از آن که احترام عمیقی برای آدمهای درد کشیده قائلم. به هر حال اینجا یک وبلاگ ادبی است. نه خاطره. حواستان باشد...

یک قسمت دومی هم دارد حسم که اینجاست (+)

Friday, August 8, 2008
 
گروهبان موجود عجیبی است. تو اگر اول زندگیت گروهبان باشی خوار خودت را که بگایی وقتی مردی استوار می میری. این یکجور عرفان لجنی می دهد به حرفهایشان. یکجور لذتجویی ویژه و یک محافظه کاری آس. مساله خنده دار این است که هیچ کس به اندازه ی آنها جنگ ندیده و کمتر نجنگیده به جنگ وابسته نیست و عاشق زندگی نیست و از جنگ متنفر نیست. گروهبانها به قدر مارکی دو ساد لذت جو هستند اکثرا. به اندازه ی موپاسان با تجربه و به اندازه ی هیتلر شکننده اند و قدر دیک چنی آدمهای گهی هستند...

Saturday, August 2, 2008
 
شب جمعه شب گریه ی تمام سنگر است. آدمهایی که نمی ترسند بیشتر اشک می ریزند