بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Tuesday, September 23, 2008
 
شب
شبها
توی چادر
شبها
نگاه می کنم
آسمان را
از
و یاد چادرت می افتم
یادت می آید
گلوله می آید
آغاز می کند
پایان می یابم

Friday, September 19, 2008
 

 


سیب اول را فرمانده گاز زد
بعد نوبت کونه ی خیار بود
برای من و تو که آمده بودیم پشت سنگر برای سیگاری گرفتن
بوی خیار در دهان پیچید
و تو افتادی
و من به سرفه سرفه ات
و بوی خردل و مرخصی آخر سال و کلاغ پر
سیب رفته بود و فرمانده پر و من با سرفه به جستجوی تو


Tuesday, September 16, 2008
 
باد می آید
سربازهای دشمن از روی
تپه می ریزند
مثل دانه های شن در باد
و آتش
آنها را
مثل گامهای شتر
پراکنده می کند
 

 من نیمه ی پر جنگ بودم

و نیمه ی دیگر
سربازی ایستاده با تفنگی پر
که به بخت من یا از ترس به خود می شاشید

Sunday, September 7, 2008
 
قدر فانوسقه را آدم وقتی می فهمد که شلوارش افتاده
هیچ وقت قدر مادرم را نمی دانستم

Tuesday, September 2, 2008
 
صدای آرام خنجر
و مردی که افتاد
خیال یکی راحت شد
مردی که کشت اما
به سنگر آینده
فکر می کند