بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Monday, July 24, 2017
 

"بارون عجیب ه" گفت و رفت هر دفعه یادم می آد همین‌طور زیر لب گفته و رفته انگار نه انگار ما هستیم انگار نه انگار دنیا هست عین خیال‌شون نیست حرفی که می‌گن و شنیدی نشنیدی این اتفاق توی جبهه زیاد می‌افته به نامه می‌رسه یه تلفن می‌آد بعد یک نفر عجیب می شه سلام دنباله دار نداره دیگه گاهی فقط قر می زنه دیگه جون ترس نیست می زنه به خط  دو روز دیگه عکس ش به دیوار ه داستان‌ش گم انگار نه انگار خانی بوده خانی اومده خانی رفته آدمای رفتنی از اون اول نرفتنی اند بعدن رفتن‌هاشون بدیهی می شه مال رسول هم با یه برگ نامه شروع شد که آدرس‌ش گل داشت پاکت‌ش عجیب بود صورتی بود و بچه سال و آبی از اون راه راه های سرخ و آبی نبود بعد از اون نامه سه تا پاییز پشت هم فقط رد که می شد می گفت "بارون عجیب ه" بعد یه هو غم تمام جبهه رو پر می‌کرد

Tuesday, July 4, 2017
 

نجنگیدن انتخاب نیست جنگ ها همیشه وقتی اتفاق می افتند که دیگر نمی شود پیش خانه بمانی گلوله ها در می‌زنند و سراغ آدم را می گیرند آدم می رود واقعی  جنگ و شگفت زده می شود که این تفنگها که هم‌زمان عصا و مادر و خانه هستند چقدر سنگین‌ اند آن تگه سربی که اسم آدم نوشته روش چقدر  دور و دردناک و منتظر است مثل زن آدم که توی خانه منتظر است و آدم تازه می‌فهمد لحظه‌ها تا چه پایه فکر کرده اتفاق می‌افتند و چه راحت سر داغ پر حرف و بی صبر مدام خاطرات‌ش را مرور می‌کند و مدام به آدم می گوید چه شده که آمده چه شد که مانده چرا نمی رود؟
نجنگیدن انتخاب نبود گفت و گفت حالا دیگر حتی جنگیدن هم انتخاب نیست نگا به دستهاش کرد که دیگر انگشت نداشتند

Monday, July 3, 2017
 
"وقت هست
گریه کنیم
سربازهای زیادی
تا آخر این جنگ لعنتی می‌میرند
دستهای زیادی قلم خواهد شد
شعرهای بسیاری نانوشته خواهد ماند
بچه ها همه خواب اند
تو ولی بنویس
نوشتن
ارواح مرده ها را آرام می کند"

شلمچه
باز امشب شیدا بود
مرده ها
لنگان
لا‌به‌لای بوته ها
راه می رفتند
و برای سربازهای مرده
و آنها که بعدن می‌میرند
برای تک تک نامه‌های ننوشته
چکه چکه
گریه می‌کردند