بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Tuesday, March 31, 2009
 

 سه روز تمام بارید

و بعد آسمان باز شد

و ابرها از پس گلوله ها بیرون آمد

در پس جنگ جز گور من و کوچه ای به نام برادرم

تنها تک درخت سوخته ای مانده بود

که نجار

تیشه به ریشه اش می زد

 

 


خوابش نمی برد همسرم

تا صدای انفجار موشکی نیاید


راه می رود در خواب

و مرا می بیند 

که پشت تانک  به خواب رفته ام

 


Sunday, March 22, 2009
 
فرمان می دهد آتش
و آتشی که در من
و دستهای من
به آتش نمی رود

Tuesday, March 17, 2009
 
زندگی یکجوری جنگ است
لباسش را پوشید
این را پریشب گفت
و بعدش خوابید
بعد بلند شد
و ما دوباره
تا اوایل صبحی...
بعدش
صلح بود
مزارع سبز بود
و باد خنکی که
از سمت پنجره می آمد

Sunday, March 8, 2009
 
دشمن
قرمز است
و ما
سیاه و سبزیم
گفتم
"آقا
بین قرمزها
آدم زیباییست"
گفت
"نگاه کن
ببین
برادرت
زنت
پدرت
پدربزرگت
سبزند"
شمشیر بابایم را
به دستم دادند

Monday, March 2, 2009
 
بصره
تسلیم هم
نخواهد شد
و خرمشهر
و هیروشیما
و پترزبورگ
و تبریز
و این جنگهای لعنتی
تا ابد
ادامه دارند