فرمانده
به چشمهای من نگاه کرد
دستش را به شانهام گذاشت
و گفت
"آن زمان که هر چه را دیدم
دیدی"
من هنوز
هیچ چیزی نپرسیده بودم
[+]
----------------------------------
[0]
همیشه یک تکه سنگک گوشهی سنگر هست یک تکهی کوچکی از زندگی بین آن همه نبودن. تلاش برای زنده بودن در جاییکه تلاش برای مردن یا کشتن کار مقدسی است. گوشهی سنگر روی دیوار نزدیک سوراخی که مردم از آن تو و بیرون میرفتند یک آینه هم بود. آینه یاد آدم میآورد که چه شکلی است چهطور زنده است و در بدترین لحظات که آدم در حال مردن است مقدار کوچک زنده ماندن آدم را به رخ میکشد یعنی حسین الان تنهایی ریشویی خستهای درد میکنی ولی هنوز هستی هنوز میشود بیرون که میروی مواظب باش آدم باش آدم زنده
فکر میکردم عباس مهدوی هم احتمالن همینها را به خودش گفته اردشیر هم گفته رضا هم گفته سیامک هم فکر میکردم همین نگاههای تلخ باعث میشود آدمها تا ابد یاد دنیا بمانند. گروهبان چاق آموزشی میگفت "مهمترین قسمت جنگ زنده ماندن نیست زنده بودن است مردهها را دنیا زود فراموش میکند"
[+]
----------------------------------
[0]
داستان مهملترین جنگهای دنیا. از قول پیتر جکسون. مردهایی که آرایشگر بودند. مکانیک بودند. لولهکش بودند کارگر معدن و کشاورز. و در زیباترین طبیعت دنیا احتمالن جایی در غرب فرانسه هم را تکه تکه کردند و جهانشان از بویناک جنازه آکنده گردید
[+]
----------------------------------
[0]
توی بیشه یک مرد بود
بعد مردی دیگر آمد
دست در گردن جنگی
به جای زنی
آسمان بنفش بود
هر دو
دُژ خوابیده بودند
[+]
----------------------------------
[0]