از وقتی عقیل رفت. سرجاده می نشست به تشر بنی بشر هم گوش نمی داد تانک هم خیالش نبود یک دستمال سفید روی کله داشت آخر جاده را می دید. می گفت "عقیل نباس می رفت جای مردها اینجاس عقیل نباس می رفت" خیلی غولتر از آن بود بشود تکانش داد هیچکس هم خیال تکان دادنش را نداشت باورش سخت است ولی یک سال تمام رو به تهران غذا خورد نامه نوشت نگاه کرد نماز خواند گفت "خودش گفت برگشت میخورم میام دو ما نشده میام رفت وگرنه من نمیذاشتم بره گفت مام مریضه باس برم گفتم برو از سمتی همی جاده رفت سوار تراک" عقیل هم بر نمی گرده همه می دونن عقیل عزیز همه بوده وقتی اومد جنگ هیشکس نبود من نبودم حاجی نبود غلام یک دست نبود همین حمید پرواری نبود حتی خانم دکتر مهتاب هم هنو نیومده بود اهواز. حمید می گفت "عقیل که رفته حرمت از جنگ رفته رعایت رفته ملت نمازارو در می رن پای حرفای رادیو سر صحبت امام فقط منم یه سرداره یه تو اونم بدون یه قطره اشک بدون هیچی گریه چی شدیم مجید؟ این همه بودیم ما؟ چی شدیم؟" عقیل هیچوقت بر نمی گشت این رو مثل یه جنازه با خودم بردم مثل یه پلاک، فرمانده ی لشگر بودن از این گریه های تنها زیاد داره. وقتی می رفتم همونجور نشسته پشت به من دست تکونم داد گفت "اگه عقیل و دیدی بگو حمید پرواری لب جعده ی قدیم بندر نشسته هنوز با یه رادیون کوچیک با همون دستمال سفید همیشه" تو اهواز شکستم سرم رو گذاشتم روی داشبورد تا تهرون گریه می کردم...
موج تو رو چی کرده مجید ؟ عقیل رو که حمید پرواری کرد
[+]
----------------------------------
[0]