بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Monday, January 10, 2011
 
از وقتی عقیل رفت. سرجاده می نشست به تشر بنی بشر هم گوش نمی داد تانک هم خیالش نبود یک دستمال سفید روی کله داشت آخر جاده را می دید. می گفت "عقیل نباس می رفت جای مردها اینجاس عقیل نباس می رفت" خیلی غولتر از آن بود بشود تکانش داد هیچکس هم خیال تکان دادنش را نداشت باورش سخت است ولی یک سال تمام رو به تهران غذا خورد نامه نوشت نگاه کرد نماز خواند گفت "خودش گفت برگشت میخورم میام دو ما نشده میام رفت وگرنه من نمیذاشتم بره گفت مام مریضه باس برم گفتم برو از سمتی همی جاده رفت سوار تراک" عقیل هم بر نمی گرده همه می دونن عقیل عزیز همه بوده وقتی اومد جنگ هیشکس نبود من نبودم حاجی نبود غلام یک دست نبود همین حمید پرواری نبود حتی خانم دکتر مهتاب هم هنو نیومده بود اهواز. حمید می گفت "عقیل که رفته حرمت از جنگ رفته رعایت رفته ملت نمازارو در می رن پای حرفای رادیو سر صحبت امام فقط منم یه سرداره یه تو اونم بدون یه قطره اشک بدون هیچی گریه چی شدیم مجید؟ این همه بودیم ما؟ چی شدیم؟" عقیل هیچوقت بر نمی گشت این رو مثل یه جنازه با خودم بردم مثل یه پلاک، فرمانده ی لشگر بودن از این گریه های تنها زیاد داره. وقتی می رفتم همونجور نشسته پشت به من دست تکونم داد گفت "اگه عقیل و دیدی بگو حمید پرواری لب جعده ی قدیم بندر نشسته هنوز با یه رادیون کوچیک با همون دستمال سفید همیشه" تو اهواز شکستم سرم رو گذاشتم روی داشبورد تا تهرون گریه می کردم...

موج تو رو چی کرده مجید ؟ عقیل رو که حمید پرواری کرد