بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Tuesday, September 5, 2006
 
هیچ وقت نرفتم جنگ. یعنی جنگ که شد من بچه بودم خیلی. بچه سه چهار ساله بودم آخرش ده سال. فوتبال می زدیم آن موقع و اینها فکر می کنم اگر سن و سالم به جنگ هم میخورد نمی رفتم. همین الانش هم از سربازی معافم کردند قیافه ام را ببیند کسی می فهمد که از نشستن پروانه هم روی شانه ام خسته می شوم به درد MK45 نمی خورم. نه به درد خوراک دادنش نه به درد خوراکش شدن. این را هم کم کم فهمیدم که برای نوشتن درباره چیزی لازم نیست آدم حتما آنجا بوده باشد. می فهمم آدم تا کله پریده کسی را ندیده باشد تا دست بریده کسی را نمی فهمد که خون یعنی چه. فکر می کنم وقتی آدمهایی که آنجا بودند شعرهای من را درباره جنگ می خوانند. فکر می کنند با خودشان سربازی هم نرفته. ولی آخرش چه؟ این همه پلاک مانده روی زمین اینهمه مردی که به یاد زهرا پنجول به گونی کشیده اند. خودشان را به دیوار کوبیده اند. این همه آدمی که جای هم رفته اند روی مین. این همه شعر ننوشته را یک نفر باید باشد که بنویسد. همه چیزی احتیاج به بال و پر دارد. ما شاعر ها برای دنیا لازم هستیم. ما باید بنویسیم مرتضی را که توی خیابان گرفتند به زور بردند سربازی و قبل از اعزام کامیونش گلوله خمپاره خورد. ما باید بنویسیم مجید را که مثل بایزید رو به کوه پرواز کرده بی وضو نماز شب خوانده مطهر شده توی آسمان بصره مثل منور ترکیده. ما باید بنویسیم قصه خسرو را که عرق خور بوده. توی کار جمیله. ضد خمینی. ولی با چوب ایستاده تا تانک روی خرمشهرش نرود. اینها همه بوده اند. همه بوده اند پلاکهایشان هنوز روی زمین ریخته. باید جمعشان کنیم. من و شهرام و هزار نفر دیگر که جنگ نبودیم. ما شاعرها باید جمعش کنیم. دولتی ها دارند پلاکها را به سینه خودشان می زنند. این نامردی است. اکبر می شود مسافر کش باشد ولی یکی باید داستان مریمش را بگوید که گفت عاشقی اگر برو جبهه. رفت و بعد وقتی خبر شوهر مریم را بهش دادند شهید شد. این آدمها دور و بر ما هستند. همین ور ها می لولند. توی سینه شان ترس بوده چشمهایشان می سوخته. با کله پریده توی دشت دویده اند و نگذاشته اند. نمی دانم نمی دانند چی را نگذاشته اند. به هر حال کله پریده مهم است. هیکل سوخته مهم است. دست بریده مهم است. مهم است که توی خرمشهر وقتی فقط یک چلچله می خوانده. نباید فراموش کنیم. نباید بگذاریم تکرار شود ولی باید آدمهای آن موقع را دوست داشته باشیم. هر کداممان از آن چیزهایی که از آنها توی خودمان است بنویسیم. این کار ما شاعر هاست. نباید بگذاریم آدمها همان طور که مرده اند به نظر بیایند. باید با احترام چالشان کنیم و پلاکهایشان را بریزیم توی بلوری سینه های مردم. به خاطر همین است که دارم می نویسم. به خاطر همین است