بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Wednesday, November 28, 2018
 
کشتن محسن

سرباز آخری که کشتم
چشم‌هاش شبیه خودم بود
و لرزش چانه‌ش
و مثل من از رفتن می‌ترسید
سرباز آخری که کشتم هر شب
بعد خوردن تن
تنها
از روی بیکاری جق می‌زذ
و گوشه‌ی انگشت اشاره‌اش
از حرارت لوله
و شانه‌ی راست‌ش
از ضربه‌های تق‌تق مسلسل
عاصی بود
سرباز آخری که کشتم
توی جیب‌هاش
نامه‌ای از شهر آمده داشت
چهار نامه‌ی غمگین
درباره‌ی این‌که
"تو اصلن من را نمی‌فهمی"
و این‌که
"من خیلی تنها م"
و این‌که
برایت فلان
و برایت بهمان
و اینکه چرا بر‌نمی‌گردی
درباره‌ی بابا
و راجع به زندگی
که ادامه داشت
سرباز آخری که کشتم
در پس‌کله سوراخی داشت
قدر همین سنگر
 و چشم‌های ناامیدی اما
قدر این سنگر
سرباز آخری که کشتم
سالهای پیش
در میان نامه‌هات
مرده بود