بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Friday, April 16, 2010
 
وقتی که یک ماری زهرآگین نگاه می کند آدم را و تلخی خون توی گلوی آدم می آید معنیش این است که آن مار خیلی وقت است آدم را زده و حالا آدم دارد می میرد. مشکل گلوله هم همین است. مشکل مسلسل این است که آدم نمی فهمد کجاست چی شد. درست وقتی آدم دارد زیر پتوها را بین زیق زیق بچه ها و زنها دنبالش یعنی دنبال مسلسل کذایی می گردد. یکی از همان زنها از توی یک صندوقی درش می آورد و می گیردش به سوی آدم و بعد تلخی خون گلوی آدم را می گیرد. حالت دومش هم این است که تو فرزتر تفنگت را کشیده ای و گلوله های ام شانزده گرفته به زن و رگبار ام کی چهل و پنج زن گرفته به سقف و کاه گل سقف ریخته رو سرت و خاک تو سرت شده با آن همه زیق زیق بچه های عرب، صدای تاپ تاپ چکمه های رفقات و خون لعنتی که از چادر زنک دیگر سوا نمی شود بعد دوباره تلخی خون می آید تو گلوی آدم که گفتم معنیش این است که مار خیلی وقت است آدم را زده و آدم دارد کم کم می میرد. حالا بگیر توی یک ایوانی شب در لوییزیانا...