کاش هر شب دشمن حمله می کرد کمتر یادت می افتم وقتی حواسم به دشمن است. به همین چیزهای معمولی به مردن بچه ها به خمپاره ها به الله اکبر به دوشکای ثاقب به تیر های مردم که سنگر را پت پت اره می کنند.
از وقتی که آمدم اینجا دشمن ندیده ام هنوز. تیر زیاد دیده ام و خمپاره و آدمی که از وسط نصف شده باشد. عکست را هم زیاد نگاه می کنم. خم شده ای کنار حوض و می خندی و می گویی نگیر میتی نگیر. یکجوری می گویی انگار گفته ای که کی باید بگیرم. وول می خوری توی عکس و چادرت نصفه است و ظرف سبزی توی دستت است برای شستن و عکست را هم زیاد دیده ام ولی دشمن ندیده ام هنوز. یکبار رفتم بالا به مصطفی گفتم یک دانه دشمن ببینم خندید. گفت توی حمله می بینی. توی حمله هیچ دشمن ندیدم. فقط مصطفی را دیدم که به جان تو قسمم می داد راحتش کنم مرد نصفه را. هنوز هم گاهی مصطفی را می بینم. صدای چک چک خون دیوانه ام کرده. به مادرت بگو وقتی بیایم می روم مکانیکی کار بعد هم شبش با قند می آیم. به قصد محکم این دفعه. به مادرت بگو دلش همینطور روشن باشد...
[+]
----------------------------------
[1]