برای مرد غریبه اروند
صاف می آید توی سنگر ، پای ِ برهنه ... با پیراهن مشکی شوره زده ... خیس ِ عرق ... دور و بر را بر انداز می کند و مرا هم که توی سنگر نشسته ام روی کیسه های شنی . جزیی بی ربط از اینجا ... از این سنگر ... از این لباس ... از این اروند ... کنار دریچه ای که دیروز ساختمش با کمک سربازها رو به اروند ... صدای نوحه ، صدای مردم ، صدای اروند پیچیده در هم ... دوربین هشت در سی ِ دیده بانی ِ آویزان گردنم را نشان می دهد و با یک لهجه آشنایی می گوید : برادر این دوربینتو می دی اونور شط رو ببینیم . جواب آماده دارم برایش . معطلش نمی کنم و می گویم که دوربین نظامیست و از نظر حفاظتی نمی توانم دست افراد غیر نظامی بدهم . لبخند می زنم و ادامه اش را می گویم ... جمله ای که از صبح حداقل به صد نفر گفته ام . اینکه چیزی آنطرف نیست ، که آنطرف هم مثل اینطرف است ... که هر چیزی که اینجاست ، آنجا هم هست ... می خندد ، یکجورِ خوبی می خندد ... انقدر خوب می خندد که من هم به خنده می افتم ... پاچه خالی شلوارش را تکان می دهد و می گوید : اونور ِ شط جاش گذاشتم .
ولباگ (+)
[+]
----------------------------------
[1]