بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Saturday, September 15, 2007
 
برای مرد غریبه اروند


صاف می آید توی سنگر ، پای ِ برهنه ... با پیراهن مشکی شوره زده ... خیس ِ عرق ... دور و بر را بر انداز می کند و مرا هم که توی سنگر نشسته ام روی کیسه های شنی . جزیی بی ربط از اینجا ... از این سنگر ... از این لباس ... از این اروند ... کنار دریچه ای که دیروز ساختمش با کمک سربازها رو به اروند ... صدای نوحه ، صدای مردم ، صدای اروند پیچیده در هم ... دوربین هشت در سی ِ دیده بانی ِ آویزان گردنم را نشان می دهد و با یک لهجه آشنایی می گوید : برادر این دوربینتو می دی اونور شط رو ببینیم . جواب آماده دارم برایش . معطلش نمی کنم و می گویم که دوربین نظامیست و از نظر حفاظتی نمی توانم دست افراد غیر نظامی بدهم . لبخند می زنم و ادامه اش را می گویم ... جمله ای که از صبح حداقل به صد نفر گفته ام . اینکه چیزی آنطرف نیست ، که آنطرف هم مثل اینطرف است ... که هر چیزی که اینجاست ، آنجا هم هست ... می خندد ، یکجورِ خوبی می خندد ... انقدر خوب می خندد که من هم به خنده می افتم ... پاچه خالی شلوارش را تکان می دهد و می گوید : اونور ِ شط جاش گذاشتم .

ولباگ (+)