بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Friday, June 1, 2007
 
- خدا لعنتت کند علی
کم کم
خودم هم
داستان مردنم
یادم رفت
خدا لعنتت کند
اینجا
دوباره
صدای ضجه های آدمها
بلند می شود وقتی
که هی
عینهون دیوانه های احمق
شعر می نویسی
گلوله دیده ای تا به حال دیوانه؟
خورده ای تا به حال دیوانه؟

- نمی دانم
می دانم
شب
خیلی خیلی
تاریک است
و سکوت من را
به سوی
تاریکی پیش می برد
کلاهت را بردار
روی سنگها افتاده

- بگذار همانجا بماند
استخوانهایم
زیر آفتاب تازه رنج می کشند
تو باید بنویسی
تو باید بگویی
من ترسیده بودم
انفجارها اصلا
گلوله ها هرگز
تو باید بنویسی
بعدها
باشد؟

- باشد