بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Wednesday, December 6, 2006
 
ونگ! ونگ! تا پیروزی...

گهواره ام تکان خورد،
ضربدرهای شیشه لرزیدند؛
مادر درانتهای تفنگ قنداقم کرد؛
من ونگ می زدم؛
پرت می شدم از حواسش .
لا ! لا ! می شنیدم و اوف می شدم،
لولومی دیدم و بوف می خوردم.
پستانکی بود توی دهانم،
سکوت...
جای پستانی که مثل قوطی های زرد،
شیرش خشک...
می گویند ، می ترسیدم از صلواتی،
که آلش مادرم را برد:
دل پیچه از نعره ای که بعد خواندم:
- آر.پی.جی
بسته به نافم سیلی که بعد خواندم:
- او.آر.اس
شبیه کسی که بعد خواندم:
- عیسی،
زبان واکردم توی گهواره:
ونگ!
ونگ!
ماما!
می می!...
ماما می می اش رمق نداشت،
بابا بی پا به خانه برگشته بود....

علی مسعودی نیا