بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Thursday, August 17, 2006
 
بچه قزوینه ها !! می خندند همه شان ... این را در جواب سوال من می گویند . آش خور است ، رنگ لباسش داد می زند . نشان می دهم که نشنیده ام ... هنوز ریکشان تا بنا گوش باز است . تقلایش برای جابجا کردن تانکر آبِ جلوی گروهان .... یکی از سرباز ها تا کمر از پنجره آویزان داد می زند " بابا تِ...کان نمی خوره ... زور نزن قزوینی !! ". آنقدر " کان" را غلیظ تلفظ می کند که من هم نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم . خودِ "بابا" هم دارد قهقهه می زند. تانکر را ول می کند می آید سمت اتاق ما ... می رسد کنار پنجره ... سرش را می آورد تو که جواب سربازها را بدهد ، مرا می بیند .... حرفش را می خورد اما هنوزمی خندد . سری تکان می دهد و سلام می کند ...جواب نمی دهم ... سرم پایین است . نگاهم میخکوب شده است روی آن همه خون .... خون دلمه شده ... رد پوتین های قرمز رنگ ... سربازها بی آنکه بپرسم دارند شرح ماجرا را برایم تعریف می کنند ... در رفته ... خودش زده .... کتفش پکیده بود ... سرم پایین است . پیرمرد خم شده ... می گوید و سرباز می نویسد ..... اسم؟ یوسف ....یوسفِ بابا .سرم پایین است .

به نقل از ولباگ (+)