بچه قزوینه ها !! می خندند همه شان ... این را در جواب سوال من می گویند . آش خور است ، رنگ لباسش داد می زند . نشان می دهم که نشنیده ام ... هنوز ریکشان تا بنا گوش باز است . تقلایش برای جابجا کردن تانکر آبِ جلوی گروهان .... یکی از سرباز ها تا کمر از پنجره آویزان داد می زند " بابا تِ...کان نمی خوره ... زور نزن قزوینی !! ". آنقدر " کان" را غلیظ تلفظ می کند که من هم نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم . خودِ "بابا" هم دارد قهقهه می زند. تانکر را ول می کند می آید سمت اتاق ما ... می رسد کنار پنجره ... سرش را می آورد تو که جواب سربازها را بدهد ، مرا می بیند .... حرفش را می خورد اما هنوزمی خندد . سری تکان می دهد و سلام می کند ...جواب نمی دهم ... سرم پایین است . نگاهم میخکوب شده است روی آن همه خون .... خون دلمه شده ... رد پوتین های قرمز رنگ ... سربازها بی آنکه بپرسم دارند شرح ماجرا را برایم تعریف می کنند ... در رفته ... خودش زده .... کتفش پکیده بود ... سرم پایین است . پیرمرد خم شده ... می گوید و سرباز می نویسد ..... اسم؟ یوسف ....یوسفِ بابا .سرم پایین است .
به نقل از ولباگ (+)
[+]
----------------------------------
[0]