بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Saturday, August 19, 2006
 
پیشی مو

خنده دار بود. آدم خنده دار توی جبهه زیاد داشتیم. کارگرهای بدون دستمزد. دیوانه های عشق گلوله. حشرهای مدام جای خلوت قایم شو. منتهی او هم مثل الباقی خنده دار بود. وظیفه بود. از یک گوشه ای آمده بود به اسم احمد آباد. و همیشه نماز می خواند. با شلوار کردی و یک روسری که به شکمش سفت بسته بودند وقتی آمده بود جبهه. حاجی به همین یک مورد حساسیت داشت. می گفت خیلی پاک است رویم نمی شود از خدا نمازش را بشکنم. داوطلبها از این گریه زاری و اینها زیاد داشتند منتهی شب بیست و یکم زار مجیدی را همه داشتند. حاجی می آوردش جلو. تا چراغ خاموش می شد صدای زارش می آمد یک صدای عجیبی بود مثل زار گربه ها توی شب. مادرم همیشه می گفت زار گربه زار زن است. ما نمی فهمیدیم یکبار به حاجی گفتم که زار مجیدی مثل زار گربه زار زن است. نگرفت چی گفتم. فحشم داد فرستاد توالت صحرایی را خالی کنم پشت سنگر. پشت همان سنگر بین حرامی آدمها هزار تا شهید داده بودیم تیر مستقیم دشمن بود. یکی آنجا یکی سنگر 242 که دم به ساعت هر وقت چلچله های دشمن می خواند. هر که تویش بود آسمان هفتم می رفت. آنقدر همه ترسیدند که کردندش نمازخانه. چلچله که خواند مجیدی توی نمازخانه بود تیر سقف ملاجش را ریخته بود روی جانمازش. روسری کردی هنوز به کمرش بسته بود. بهار ها هنوز صدای گربه می شنوم. یادجنگ می افتم.