بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Saturday, April 24, 2010
 
اولش که مردی
یعنی گلوله خوردی
توی پرچم می پیچن
دعای خفن می خونن برات
از اینا که
خدایا
اون بچه ی خوبی بوده
کسی رو نکشته
روی دیوار همسایه ها نرفته و اینا
بعدش
دخترای خوشگل میان و
روی قبرت گل می ذارن
هزار تا دختر
برای هر ستاره ی آبی
هزار تا مرد خوش هیکل
سرهنگا حتی
با لباسای کامل نظامی
سرجوخه ام میاد
همون که دعا کرد
که کاشکی بمیری
از فرداش

فقط تویی و مامانت
مثل وقت بچه بودن
مثل زمون تنهایی

Friday, April 23, 2010
 

 مثل بهار بارانی بود  سرجوخه

مثل زمستان سردش بود سرهنگ

مثل تابستان عرق می کرد اسیر عراقی اردوگاه

مثل پاییز به زمین می ریخت سرباز


Friday, April 16, 2010
 
وقتی که یک ماری زهرآگین نگاه می کند آدم را و تلخی خون توی گلوی آدم می آید معنیش این است که آن مار خیلی وقت است آدم را زده و حالا آدم دارد می میرد. مشکل گلوله هم همین است. مشکل مسلسل این است که آدم نمی فهمد کجاست چی شد. درست وقتی آدم دارد زیر پتوها را بین زیق زیق بچه ها و زنها دنبالش یعنی دنبال مسلسل کذایی می گردد. یکی از همان زنها از توی یک صندوقی درش می آورد و می گیردش به سوی آدم و بعد تلخی خون گلوی آدم را می گیرد. حالت دومش هم این است که تو فرزتر تفنگت را کشیده ای و گلوله های ام شانزده گرفته به زن و رگبار ام کی چهل و پنج زن گرفته به سقف و کاه گل سقف ریخته رو سرت و خاک تو سرت شده با آن همه زیق زیق بچه های عرب، صدای تاپ تاپ چکمه های رفقات و خون لعنتی که از چادر زنک دیگر سوا نمی شود بعد دوباره تلخی خون می آید تو گلوی آدم که گفتم معنیش این است که مار خیلی وقت است آدم را زده و آدم دارد کم کم می میرد. حالا بگیر توی یک ایوانی شب در لوییزیانا...

Tuesday, April 13, 2010
 

 باران در فاو

فاو در باران

گلوله و اشک . . . باران

باران در چشم های زنی با قاب عکسی در دست

عکس زنی بیرون آمده از جیب لباسی در سنگر. . . در باران

صدای سقوط در ناودانی ها

در سنگرها

در آسمان

که رعد می کشید برق

و سوسوی چراغی دور در باران

از سرجوخه خون و اشک و باران شره می کرد روی زمینی که دخترش به گور شده بود در آن

فاو باران بود

و سیل می بارید از بغداد

از ابرهایی که بوی قارچ می دادند


Saturday, April 10, 2010
 

  سیروس دو بخش دارد


اول سی / حالا گیرم مرغ یا نفر


که زنده زنده به گور


و بخش دوم روس


با میگ های بزرگش که در آسمان زوزه می کشید


این شعر پایان ندارد


مثل سرنوشت سیروس


وقتی زنش همسر برادر شهید شد


عموی بچه ها شد بابا


که نان ندارد


و آب هم اِی


نه آن قدر که دسته گل را بشود از آن گرفت


وقتی از فاو برمی گشت


فهمید پدر شهید بهتر از پدر بی نان اس

 
احساس خوبی نسبت به خدا ندارم. خدا مدام آدم را نگاه می کند با افسوس وقتی گلوله ها می رود تو تن یکی وقتی بمب آدم می خورد توی شهر یکی وقتی موشک آدم می خورد به هواپیمای یکی وقتی مین آدم می خورد به دختر یکی وقتی چاقوی آدم می رود از پشت توی کتف یکی و وقتی که هزار کثافتکاری دیگر. بعد هم لبخند می زند یک صلیب ساده می کشد. یک آبی روی آدم می پاشد یک جشنی برای آدم می گیرد. و دل آدم همچنان گرفته است انگار نه انگار که پاک شده. صدای جیغ ها صدای پای آدمها موقع دویدن صدای خانه ها وقت ترکیدن صدای چرق شکستن استخوان آدمها توی کله ی آدم می ماند. حالا بگیر آن آدم غزه بوده بصره بوده خرمشهر بوده یا ویتنام...

Tuesday, April 6, 2010
 

کوچه ی تنگی بود کوچه ی شهید بهادری

که از خرمشهر تا تهران دویده بود

تا بگوید " مریمی . . .  مریمی . . .  تو را دوست دارم و از جنگ "

هیچ کس نشنید فعل جمله شهید بهادری چه بود

فعل او هم کلاغ پر

شهید پر

جنگ اما . . .


Monday, April 5, 2010
 
آفتاب افتاده توی خانه
آفتاب
یک عروسک کوچک غمگین دارد
تیله های غمگین را
نگاه می کند
یک چار پایه ی شکسته داد می زند مدام که
آخ پام آخ پام
یک لباس زنانه آن گوشه
عشوه می آید
گهواره ای به بچه می گوید
"گریه نکن
ساکت مامان"
جنازه ی مامان
توی راه پله افتاده

Saturday, April 3, 2010
 

 مصداق یک شعر فارسی که می گوید " دیو چو بیرون رود فرشته درآید " جنگ تازه تمام شده بود که نوشتن را آغاز کردم . هم نوشتن را هم روزنامه نگاری را . مدرسه تمام شده بود که دیدم طنزنویس مطبوعات شده ام و در کنار آن نویسنده داستان کوتاه و شاعر . به قول سید علی صالحی " شهروند واژه . "



دوستی من و علی  از همنشینی های شهروندان واژه آغاز شد . در تهران . از یک پاتوق ادبی زیرزمینی . کم کم دیدیم هر دو به سه چیز علاقه ی فراوان داریم . ادبیات ، کافه نشینی و اینترنت . همین سه پارامتر زمینه ساز تاسیس وبلاگ "بی پلاکی " شد


آخر هفته ها در کافه ای می نشستیم و برای هم شعرهامان را می خواندیم . شعرهایی با طعم قهوه و چای تلخ . بعد دیدیم چقدر شعرهامان بوی زندگی می دهد و هرچه بوی زندگی بدهد از جنگ منزجر می شود . نفرت از جنگ سرآغاز بی پلاکی شد . بی پلاکی سربازان جنگ های گذشته و جنگی که هنوز نیامده .


بی پلاکی وبلاگ ما نیست . دست نوشته های سرباز خسته ای ست که دلش برای بوی همسرش و بوسه های معشوقه اش تنگ شده . صدای کشته شدگانی ست که سال هاست روح سرگردانشان در سنگرهای حفره روباه به جستجوی پلاک گمشده شان می گردد . بی پلاکی وبلاگ کودکان بی پدر مانده و زنانی ست که هنوز خطاب به شوهران به جنگ رفته شان نامه می نویسند . حکایت نخل های سوخته . معشوقه های بی معشوق مانده ، رزمندگان مجروح ، مادران داغدیده ، آوار مدارس ، نیمکت های شکسته ، مفقودان ، مین های گمشده تاریخ و تل خاک به جا مانده از جنگ است .


حکایت بی پلاکی حکایت تمام سربازان در طول تاریخ است . از جنگ چالدران تا نبرد هارل بر . از سربازان گمنام هخامنشی که بعد از قرن ها در مصر سر از مدفن بر می آورند تا بگویند جنگ یعنی بی خانمانی تا واترلو و فاو و شلمچه . به قول شادروان عمران صلاحی " حالا حکایت ماست "




ارادتمند


شهرام شهیدی


15/1/1389 خورشیدی

 

 دست مرا نگیر

بگذار این قهر تا روز قیامت ماندنی بماند

نه دیگر هیچ حلقه ای در انگشت من فرو نمی رود

دستهایم را در سنگر فاو جاگذاشته ام ببین

دستهایم حالا خالی تر از همیشه است