بی پلاکی های جنگی که نیامده

توی جبهه ها همه جبهه ها یک قبری هست که شاعر لاغری توی آن خوابیده این برای هیچ کس مهم نیست یکسری آدمند که توی بیابان می افتند و هیچ کس سراغشان را نمیگیرد آدمهای بی عرضه ای که قبل از آنکه بتوانند فرار کنند گلوله خورده اند. این هیچ خوب نیست این اصلا عادلانه نیست. آدمها بالفرض هم که بمیرند نباید توی بیابان بی پلاک بمانند. پلاک خیلی مهم است پلاک سرباز از تفنگش خیلی بیشتر ارزش دارد. یک کسی باید یادش باشد. یک کسی باید یادش بیاید...

 

 
   


Monday, April 27, 2009
 
کاش هر شب دشمن حمله می کرد کمتر یادت می افتم وقتی حواسم به دشمن است. به همین چیزهای معمولی به مردن بچه ها به خمپاره ها به الله اکبر به دوشکای ثاقب به تیر های مردم که سنگر را پت پت اره می کنند.
از وقتی که آمدم اینجا دشمن ندیده ام هنوز. تیر زیاد دیده ام و خمپاره و آدمی که از وسط نصف شده باشد. عکست را هم زیاد نگاه می کنم. خم شده ای کنار حوض و می خندی و می گویی نگیر میتی نگیر. یکجوری می گویی انگار گفته ای که کی باید بگیرم. وول می خوری توی عکس و چادرت نصفه است و ظرف سبزی توی دستت است برای شستن و عکست را هم زیاد دیده ام ولی دشمن ندیده ام هنوز. یکبار رفتم بالا به مصطفی گفتم یک دانه دشمن ببینم خندید. گفت توی حمله می بینی. توی حمله هیچ دشمن ندیدم. فقط مصطفی را دیدم که به جان تو قسمم می داد راحتش کنم مرد نصفه را. هنوز هم گاهی مصطفی را می بینم. صدای چک چک خون دیوانه ام کرده. به مادرت بگو وقتی بیایم می روم مکانیکی کار بعد هم شبش با قند می آیم. به قصد محکم این دفعه. به مادرت بگو دلش همینطور روشن باشد...

Friday, April 24, 2009
 
مشت مشت
گلوله خورد توی صورتم
با باد
شکوفه شکوفه
خمپاره
روشن بود
من عروس شده بودم
و خمسه خمسه ها
من را
به دشمن می برد


Tuesday, April 14, 2009
 
من و تفنگم
خوشیم با هم
تو
تنهایی

Saturday, April 4, 2009
 

برادرم کوچه شد
و خواهرم جنده
جز این
جنگ
برایم
چیزی نداشته